مجله نوجوان 36 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 36 صفحه 4

داستان معجزه ای برای ورزیده بودن! نوشته : گریسی وایت ترجمه : خ. لرستانی برای «پیتر» داشتن یک بدن ماهیچه ای ، تبدیل به آرزو شده بود. او خیلی دوست داشت بازویش به اندازه یک تخم مرغ برآمده و مثل سنگ سفت باشد. هرروز آرنجش را خم می کرد و دور بازویش را اندازه می گرفت ، ولی از ماهیچه هیچ خبری نبود. یک روز به مادرش گفت : فکر می کنم هیچ وقت به این آرزو نمی رسم. مادر پاسخ داد : به نظر من باید راه هایی بهتر از نشستن و آرزو کردن هم وجود داشته باشد. چرا شیر نمی خوری؟ شاید تاثیر کند. پیتر ، از آن روز به بعد ، هر چقدر شیر گیر می آورد ، می خورد. ولی مدتی نگذشت که از این روش هم ناامید شد ، چون کاملا بی تاثیر بود. یک شب ، سر میز شام ، ظرف غذایش را کنار زد و گفت : هیچ وقت بدنم ماهیچه ای نمی شود. پدرش گفت : من چیز زیادی از ماهیچه نمی دانم ، ولی به نظرم بهتر است غذایت را تمام کنی. پیتر هرطور شده بود غذایش را تمام کرد و از آن به بعد ، غذایش را نیمه کاره نگذاشت. ولی با وجود این ، هنوز هم خبری از ماهیچه نبود. یک روز به دیدن عمه اش که اطلاعات نسبتا خوبی در مورد ورزش داشت رفت. زمانی که به خانه او رسید ، او را دید که جلوی خانه ایستاده و دستهایش را بالا برده و زیر لب می شمرد : یک ، دو. سپس خم می شود و در حالی که سعی می کند پنجه پایش را لمس کند می گوید : سه، چهار ، اوپ. پیتر پرسید : اوپ یعنی چه؟ عمه اش نفس نفس زنان جواب داد : چون زیادی چاقم ، نمی توانم کاملا خم شوم. وقتی هم که به خودم فشار می آورم ، نفسم بند می آید. پیتر گفت : در مورد ماهیچه چیزی می دانید؟ - اگر دوست داری ورزیده شوی ، باید هرروز همین نرمشهایی را که من انجام می دهم ، انجام دهی. پیتر به این توصیه هم عمل کرد. هرروز صبح دستهایش را بالا می برد و سپس خم می شد و پنجه هایش را به راحتی لمس می کرد. این کار را پنجاه بار تکرار می کرد و اصلا هم خسته نمی شد. اما این حرکات هم تاثیری نکرد. یک روز عصر ، پیتر و مادربزرگش داشتند تلویزیون تماشا می کردند. تلویزیون مسابقه وزنه برداری نشان می داد. پیتر با حسرت ، بدنهای ورزیده وزنه بردارها را تماشا می کرد و زیر لب می گفت : حاضرم هرکاری انجام دهم تا این ماهیچه ها را داشته باشم. مادربزرگ گفت : اگر نظر من را بخواهی ، می گویم که برای داشتن یک بدن ماهیچه ای باید هرشب زود خوابید. پیتر این توصیه را هم پذیرفت. هرشب خیلی زود به رختخواب می رفت و طبیعتا صبحها هم زود بیدار می شد. همه می دیدند که او سرحالتر و شادابتر شده ، ولی هنوز هم اثری از ماهیچه نبود. یک روز که تقریبا کم مانده بود از ورزیده شدن به کلی منصرف شود ، به یاد آقای «زیک» افتاد. آقای «زیک» در نظرهمسایه هایش تنبل ترین و در عین حال ، عاقل ترین مرد شهر بود. او در خانه ای به هم ریخته و شلوغ زندگی می کرد. حیاط خانه اش پر بود از جعبه های خالی ، تخته چوب و شاخه های درختان. زمانی که پیتر به خانه آقای زیک رسید ، او را دید که وسط حیاط و در سایه درخت دراز کشیده و چرت می زند. پیتر نمی خواست او را از خواب بیدار کند ، از طرفی هم دوست داشت با او صحبت کند ، این شد که به آرامی سرفه کرد. آقای زیک چشمانش را باز کرد و گفت : کاری داشتی؟ آنقدر صدایش مهربان بود که پیتر تمام مشکلات و ناراحتی هایش را برای او نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 36صفحه 4