مجله نوجوان 36 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 36 صفحه 6

داستان دنباله دار خسرو آقایاری پهلوان ابوالقاسم همایونی قسمت دوم پهلوان جوان به سرعت لخت شد و تنکه ورزش پوشید و داخل گود پرید. صدای ضرب مرشد به گوش رسید. مرشد دستش را برای زدن زنگ جلو برده بود که با چشم غره پهلوان صفر متوجه او شد و از بین راه دستش را پس کشید. یدالله که ادعای پهلوان پایتختی و ضرب و زنگ داشت ، وقتی که دید مرشد برای او زنگ نزد به شدت عصبانی شده بود و با خشم به او نگاه می کرد. پهلوان پیر بی تفاوت ، بدون هیچ کلامی به ورزش خود ادامه می داد. اگر به صورتش دقیق می شدی ، می دیدی که ابروهایش را درهم کشیده و اخم کرده است. همه فکر می کردند که پهلوان پیر در ادامه ورزش ، میانداری را به پهلوان یدالله تعارف می کند ، امّا پیرمرد کمترین توجهی به او نکرد. یدالله که از این همه سرسنگینی و بی اعتنایی حسابی عصبانی شده بود ، یواش یواش داشت از کوره در می رفت. بالاخره ورزش به پایان رسید. پهلوان صفر لنگ تابیده ای را که به دور کمتر پیچیده بود ، محکم کرد و با دست به مرشد اشاره کرد. مرشد ساکت شد ، پهلوان پیر همانطور که در وسط گود ایستاده بود رو به پهلوان یدالله کرد و گفت : "خوب جوان ، مدتهاست برای من پیغام می دی که باید با هم کشتی بگیریم تا تکلیف پایتخت رو معلوم کنیم. من قصد اینکه با تو کشتی بگیرم نداشتم؛ اما رفتار تو منو مجبور به این کار کرد. تو فکر می کنی که خیلی بزرگ شدی ، پهلوون شدی نه؟! حتما هرکسی هم که پهلوون شد باید به مردم زور بگه و کوچک و بزرگ هم سرش نشه. آن طوری که شنیدم نماز که نمی خونی ، به پدرت هم احترام نمی کنی ، شدی مثل تیرمار1 و حرمت پیران را نگه نمی داری؛ ولی بدون که عاقبت به خیر نمی شی. من قصد دارم امروز در مقابل چشمهای این مردم ادبت کنم؛ تا دیگه به بزرگترها بی احترامی نکنی و همه بفهمند که پهلوونی فقط به قدرت و قلدری نیست." آنهایی که پهلوان یدالله را می شناختند و قدرت و مهارت او را در کشتی می دانستند ، با تعجب و حیرت به پهلوان نگاه کردند. پهلوان صفر رو به یدالله کرد و گفت : "بیا جلو ، بیا ببینم چقدر پهلوون شدی!" جمعیت ساکت بودند ، همه با تعجب به دو پهلوان نگاه می کردند. خیلیها فکر می کردند یدالله با زور و قدرتی که دارد در همان حرکت اول پیرمرد را خرد خواهد کرد. یدالله به ناچار جلو آمد و دستش را به طرف پهلوان پیر دراز کرد. دو پهلوان برای شروع کشتی فرو کوبیدند2 تازه مرشد می خواست گل کشتی بخواند که پهلوان صفر با صدای بلند فریاد زد : "سرانبان3" یدالله از شدت خشم ، لبهایش را با دندان می جوید. این برای او ننگ بزرگی بود که به او بگویند با چه فنی می خواهند به زمینش بزنند. همه متعجب مانده بودند که پیرمرد چطور می خواهد ، پهلوان نیرومندی مثل یدالله را با فنی که به او اعلام کرده به زمین بزند. یدالله به شدت عصبانی شده بود و احساس می کرد که در مقابل جمع ، او را کوچک کرده اند ، با همه قدرت به پهلوان پیر حمله می کرد و پهلوان صفر که معروف بود صد و چهل بند و فن را بَدَل می کند ، تمام حملات او را به راحتی دفع می کرد. هرچه کشتی طولانی تر می شد ، یدالله با خشم و عصبانیت بیشتر حمله می کرد و پهلوان صفر با خونسردی حمله های او را با استادی خنثی می کرد. چندبار پهلوان صفر فرصت پیدا کرده بود که با اجرای فنهای دیگری یدالله را زمین بزند ، امّا چون گفته بود که او را با نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 36صفحه 6