مجله نوجوان 51 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 51 صفحه 5

گذاشت و خودش خانم معلم آنها شد. شاگرد اول کلاس او دخترکی بود که دیروز مرده بود چون در کمدش باز بود. مریم بعد از معلم بازی، سرگرم خاله بازی شد. او با عروسک دخترک بازی کرد و همه خوراکیهای کمدش را ریز ریز خورد. بعد عروسک را سر جایش گذاشت و تصمیم گرفت پیش پیرمرد برگردد ولی مسألهای وجود داشت. او دلش نمیخواست دوست تازهاش را وسط گرمای خرداد ماه تنها بگذارد. به خاطر همین عکس دخترک را برداشت و زیر بلوزش قایم کرد و ه خیال خودش، دوست تازه اش را به خانه برد. چند دقیقه بعد از رسیدن مریم به اتاقک پیرمردف پدر به سراغش آمد و دستش را گرفت و راهی شدند. انگار آن روز قرار بود اتاقک پیرمرد یک جوری بترکد چون بعد از سر و صداهای مریم، عصر همانروز پیرمرد بیچاره با صدای وحشتناک در اتاقک از خواب پرید. دایی و مادر دخترک دیروزی پشت در بودند. هر چی مادر دخترک آرام بود، داییاش سر و صدایی کرد که میگیرم و می بندم و دزد به کمد بچهمان زده و تو اینجاچه کاره ای و پیرمرد که ماتش برده بود نگاه التماسآمیزی به مادر بچه انداخت، مادر بچه دست برادرش را کشید و گفت:" دزد کجا بود، اگر دزد بود گلدان یا عروسک را میبرد" دایی نمی فهمید، پیر مرد هم نمیفهمید ولی اطمینانی که در صدای زند بود، هر دوی آنها را آرام و دایی از خر شیطان پیاده شد و خداحافظی کردند و رفتند. مریم به محض رسیدن به خانه، کتاب علوم پارسال برادرش را گرفت، برای خود خودش! او گفت میخواهد عکسهایش را تماشا کند. بعد هم به دستشویی رفت و عکس دخترک را در کتاب علوم گذاشت. اشکال کار اینجا بود که دل مریم تند تند برای دوست تازهاش تنگ می شد و همین دل تنگ شدنها بود که آخر سر کار دستش داد. او یک گوشه حیاط کز کرده بود، مریم آن شب آن قدر عکس را تماشا کرد که همان یک ذره نور مهتاب هم از بین رفت. مریم پشت سرش را نگاه کرد و ای دل غافل، مادرش بود که مچش را گرفته بود. مادر مریم مثل بمب ترکید و مریم از لابه لای حرفهایش یک چیزهایی میفهمید که " ...دزدی کردی .. خدا دوستت ندارد ... یا مامانت می میره یا بابات ... دختر بدی هستی ... چه طوری جرأت کردی از کسی که دستش از دنیا کوتاه است دزدی کنی ... جیبهایت را ببینم " و خلاصه بگویم : شب بدی بود! نه تنها برای مریم شب بدی بود که دایی دخترک هم آن روز آسایش نداشت. چون شده بود راننده شخضی خواهرش که عروسک بخرد و بیسکوییت بخرد و بازی فکری بخرد و شکلات بخرد و چیزهایی از این قبیل. دایی دختر دیگر داشت از عقل خواهرش ناامید می شد چون هر چه می پرسید این خریدها برای کی استف جوابهای سر بالا می شنید اما اشتباه نکنید! مادر دخترک اصلا خل نشده بودف فقط از قراین و شواهد فهمیده بود که دزدی در کار نیست و با یک دختر بچه طرف است و دلش غش میرفت که این دختر کوچولو را ببیند و با او حرف بزند. فردا صبح مریم تمام سمیر را با بغضش و عکس دوستش همراه بود. پدر هم با او قهر بود و حتی یک کلمه حرف نزد . فقط مریم را به دست پیرمرد سپرد . مریم سه سوت پیرمرد را خواب کرد و سراغ قبر دخترک رفت، عکس را سرجایش گذاشت و پول توجیبیاش را عوض خوراکیهایی که خورده بود د ر کمد گذاشت ، باز هم دلش راضی نشد، رفت و برگشت و یک دبّه پلاستیکی پیدا کرد. دبّه را پر از آب کرد و قبر دخترک را آنقدر شست تا پوست دستهایش رفتند و دستهایش به گز گز افتادند. بعد هم کلی گریه کرد و همانجا خوابش برد. وقتی چشمهایش را باز کرد دید یک خانمی سر قبر نشسته، آمد بترسد ولی آن خانم اصلا ترس نداشت، خیلی هم مهربان به نظر میرسید، فقط مریم نمیدانست چرا سر تا پا سیاه پوشیده بود. خانم مهربان پرسید :" تو اینجا را شستی؟" مریم گفت:" بله." خانم مهربان خندید. مریم گفت:" شما هم با دوست من دوستید؟ خانم مهربان با سر تأیید کرد. مریم گفت:" با شما حرف میزند؟" خانم مهربان گفت:" قبلا حرف می زد، حالا من خودم فکر میکنم و کاری را که او دوست دارد برایش انجام میدهم." مریم گفت:" مثلا چه کاری؟" خانم مهربان گفت:" مثلا اینکه اینها را برای تو بیاورم و از طرف او خیالت را راحت کنم که از دستت ناراحت نیست، بعد هم اگر دوست داشته باشی باز هم بازی کنیم." پیرمرد یک چوب گنده برداشته بود که حساب این زن غریبه که با مریم حرف میزد را برسد ولی وقتی تشخیص داد که آن زنمادر دخترک پریروزی است، چوبش را پشت سرش قایم کرد و به اتاقکش رفت. آنها یک عالمه تا عصر با هم بازی کردند و بهشان یک عالمه خوش گذشت.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 51صفحه 5