مجله نوجوان 51 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 51 صفحه 28

داستان شبحی بالای پلّه ها نویسنده: جی. بی. استمپر مترجم: محسن رخش خورشید یکی از شب های طوفانی ماه اکتبر و شب قبل از جشن هالوین بود. رعد و برق آسمان را در می نوردید و خانه قدیمی بالای تپه را روشن می کرد. باد در میان شاخ و برگ درختان بلوطی که خانه را احاطه کرده بود زوزه می کشید. برگ درختان و قطرات باران با شدت به شیشه پنجره برخورد می کرد. داخل خانه، در سالن که با نور آتش شومینه و یک لامپ کم سو روشن بود "دانا" به تنهایی روی کاناپه نشسته بود و می لرزید و پتویی را که تا زیر گردنش بالا کشیده بود به خود می فشرد. اما لرزیدن او به خاطر سرما و یا ترس از رعد و برق نبود. به خاطر کتاب ترسناکی بود که در دست داشت. داستانی که می خواند، او را به وحشت انداخته بود. داستان در مورد روحی بود که در گورستانی روح در میان گورها ایستاد و ناله سوزناکی سر داد. او خانه ای را که در آن زندگی می کرد گم کرده بود. به شهری که در آن نزدیکی بود رفت و درهای تمام خانه ها را کوبید ولی هیچ دردی به روی او باز نشد. سرانجام چشمش به خانه نیمه ویرانی افتاد که روی یک تپه قرار داشت. روح به سوی خانه به راه افتاد ... "دانا کتاب را روی دامنش گذاشت و با چشمانش زوایای تاریک اتاق را جستجو کرد. آیا واقعا صدایی شنیده بود؟ چند لحظه بی حرکت نشست و گوش داد. تنها صدایی که به گوش می رسید زوزه باد در میان درختان بود. کتاب را برداشت و دوباره مشغول خواند ن شد، اما قبا از اینکه وارد فضا ی داستان شود، صدای دم به گوشش رسید ... صدا از درب جلویی خانه بود. کاملا بی حرکت نشست و منتظر ماند آرزو می کرد خیالاتی شده باشد ، اما صدای در دوباره آمد و این بار بلندتر از قبل کسی که پشت در بود بدون تردید تصمیم نداشت برود. پتو را کنار زد و از روی کاناپه بلند شد. در مقابل شومینه لحظه ای درنگ کرد و به شعله های رقصان آتش خیره شد. آیا باید در را باز می کرد؟ احتمالا یکی از همسایه ها بود و یا شاید یکی از همکلاسیهایش . اما شاید هم ... سرش را تکان داد و فکر احمقانه ای را که به ذهنش رسیده بود از سر بیرون کرد. به سوی سرسرا رفت و بدون لحظه ای مکث در را باز کرد. صدای خجولانه ای از دل تاریکی گفت : سلام دانا ناامید شد. او پسرکی بود که به تازگی به کلاسشان آمده بود. کاغذ و قلمی در دست داشت و از سر و کله اش آب می چکید. گفت:" می خواستم بدانم میل دارید چند مجله را مشترک شوید!" "دانا" در را بازتر کرد و گفت: بیا تو. تو جیسون هستی مگر نه؟" "جیسون" سرش را تکان داد و با اشتیاق پرسید:"دلت می خواهد یک مجله بخری؟" "دانا" در حالیکه او را به سالن راهنمایی می کرد جواب داد راستش را بخواهی به این دلیل گفتم بیایی تو که نمی خواستم در این لحظات تنها با شم." "جسیون" به اطراف سالن نیمه تاریک با پرده های بزرگ و عتقیه های عجیبش نگاه کرد و پرسید :"منظورت چیست؟" "دانا" گفت :" منظورم این است که ... می ترسم." "از چه؟" "دانا" زمزمه کرد؛ "از روح!" چشمان "جیسون" با سرعت دور تا دور اتاق را کاوید. در این مدت کوتاهی که به این شهر آمده بودند، چیزهای ترسناکی در مورد این خانه قدیمی شنیده بود. چند نفری از پسرهای کلاس به او اخطار داده بودند که برای فروختن مجله به آن

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 51صفحه 28