مجله نوجوان 51 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 51 صفحه 29

خانه نیاید و آنجا را فراموش کند. اکنون ارزو می کرد ک ه کاش به حرف آنها گوش داده بود. "دانا" با صدایی لرزان پرسید:" تو از ارواح نمی ترسی، مگر نه؟" جیسون پاسخ داد" ا ...خوب ... نه!!!" درست در همان لحظه صدای ترکیدن چوب از شومینه بلند شد "جیسون" از جا پرید. لجحظه ای بعد صدای قژ قژ عجیبی از بالای سرشان به گوش رسید . "جیسون" به "دانا" که با چشمان از حدقه بیرون زده به سقف خیره شده بود نگاه کرد. صدا دوباره به گوش رسید. "جیسون" با چشمانی وحشتزده به "دانا" خیره شد. "دانا" روی کاناپه نشست و در حالیکه پتو را به دور خودش می پیچید گفت:" همیشه همینطور شروع می شود!" جیسون چند قدم به عقب برداشت و با صدایی لرزان گفت:" نمی دانم از چه حرف می زنی ولی فکر می کنم بهتر است که بروم." دانا یکی از دستهایش را از زیر پتو بیرون آورد و آستین کت جیسون را گرفت. "نه، مرا تنها نگذار، خواشه می کنم . نمی توانم به تنهایی با او روبرو شوم." "جیسون" به چشمهای پر از التماس "دانا" نگاه کرد. لحظه ای مردد ماند و سپس آرام روی یک صندلی نشست. "دانا" به آرامی، طوری که انگار می خواست کس دیگری حرفهایش را نشنود زمزمه کرد:" هر چیزی که در مورد این خانه شنیده ای حقیقت دارد این خانه واقعا جن زده است؟" ناگهان صدای عجیبی از طبقه بالا به گوش رسید. صدا در طول سقف حرت کرد و از گوشه ای به گوشه دیگر رفت. "جیسون" در حالیکه می کوشید شجاع بهنظر برس د پرسید :"صدای چه بود؟" "دانا" با وحشت جواب داد "صدای کشیده شدن شمشیر بر روی زمین است. این شمشیر برای روح سربازی است که در جنگهای داخلی کشته شده است او قبل از اینکه به ارتش بپیوندد ، در این خانه زندگی می کرد." عرق سردی بر بدن "جسیون: نشست با خودش فکر می کرد آیا دانا که مثل یک چشمه روی کاناپه نشسته بود دیوانه شده است؟ دلش م یخواست از در بپرون بدود و دیگر هرگز پایش راتوی این خانه نگذارد. از روی صندلی بلند شد. "دانا" فریاد زد "صبر کن! انگار می خواهد از پله ها پایین بیاید" "جیسون" گوشهایش را تیز کرد. درست بود. صدای پا از پلکان بلندی که پیچ م یخورد و پایین می آمد شنیده می شد. حس کرد رمق پاهایش را از دست داده است. به "دانا" که با وحشت به او زل زده بود نگاه کرد. "دانا" نجواکنان گفت" هیچوقت اینقدر نزدیک بنشده بود. قبلا همیشه بالای پله ها می ماند" صدای پا لحظه به لحظه بلندتر و نزدیکتر شپمی شد. صدای کشیده شدن شمشیر بر روی پله ها هم به گوش می رسید. جیسون چند قدم به عقب برداشت. و از کاناپه ای که دانا رویش نشسته بود دور شد. سپس یکباره به طرف سرسرا دوید. لحظه ای درنگ کرد. ای کاش می دانست در پشتی کجاست. برای عبور در جلو باید از جلوی پلکان می گذشت. سرانجام تصمیمش را گرفت و به طرف در هجوم برد.و دانا فریاد زد:"خودش است" "جیسون" از ترس میخکوب شد. سرش را برگرداند و به بالای پلکان خیره نگاه کرد. شبحی در زره قدیمی و آبی رنگ سربازان جنگ های داخلی از پله هال پایین می آمد. او عصایی در دست داشت و شمشیری به کمر بسته بود. "جیسون" با تمام قوا فریاد کشید و به سوی در دوید.او قبل از اینکه سکندی خوران وارد سیاهی شب طوفانی شود، نگاه وحشت زده ای به پشت سرش انداخت. سرباز زره پوش از پله ها پایین دوید و با دیدن "دانا" که به طرف در می دوید تا آن را ببندد پرسید :" او که بود؟" "دانا" لبخند معصومانه ای به پدرش زد و گفت :" یک یاز شاگردهای جدید کلاس ماست و فکر کرد شما روح هسیتد و ترسید." پدر گفت " پسرک بیچاره. چرا برایش توضیح ندادی که من دارم خودم را برای جشن هالویون آماده می کنم؟" اما دانا به این سؤال جواب نداد. او به روی کاناپه برگشته بود و داشت داستان ترسناک مورد علاقه اش را برای بیستمین بار می خواند. * جشن هالویون جشنی است که در شب 31 اکتبر برگزار می شود. در این شب همه مردم لباس های ترسناک می پوشند و برای هم داستان ها ی ترسناک تعریف می کنند. بچه ها، در خانه ها را می زنند و با گفتن جمله تهدید امیز "می دهی با یا می خوری" از صاحبخانه شیرینی و تنقلات می گیرند. هالووین از این جهت به مراسم قاشق زنی ما در شب های چهارشنبه سوری شباهت داد . "مترجم"

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 51صفحه 29