مجله نوجوان 51 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 51 صفحه 13

را در دست داشت . فهمید که یوسف ترکمن است. یوسف به زمین و زمان بد و بیراه می گفت. کلاه پوستی بلندی که وسط آن یک تاج و دو شیر برنجی داشت به سر گذاشته بود. پایین قبای سرخ رنگش را بالا آورده بود و به کمر زده بود. با هر نگاه یوسف ترکمن، مردم چند متری عقب می رفتند. میرزا اسماعیل رنگرز را کشان کشان آوردند و وسط میدان به روی زمین انداختند. پیرمرد نامید وسط میدان افتاده بود. یوسف لگد محکمی به پهلوی او زد. صدای فریاد مرد بلند شد. نفرین می کرد، گریه میکرد و با التماس به مردم نگاه می کرد. دوباره به بغل دستی اش گفت:" برای چی میزنه این پیرمرد بدبخت رو، چرا کسی چیزی به این زورگو نمی گه؟ شماها همه تماشاچی هستین؟!" مرد با ترس گفت " د صدا تو بیار پایین پیرمرد مثل اینکه از جونت سیر شدی! الانه که تو رو هم زیر شلاق بگیره. کی جرأت داره حرف بزنه؟!" یوسف با پوزخند داد زد:" نفرین میکنه، مثل زنها گریه می کنه! آخه مفت خور مگه بهت نگفتم، چند روز دیگه وقت داری حق حکومتی رو بدی؟ حالا خودت رو به موش مرد گی می زنی؟ بهت گفتم که اگه پولت رو حاضر نکنی خوراک سگت میکنم." بعد سر فراش داد زد:" اون سگو بیارین" چند نفر نگهبان سگ گردن کلفتی را که قلاده زده بودند آوردند. یوسف داد زد:" زنجیر سگ رو وا کنید؟ " سگ به طرف پیرمرد خیز برمی داشت، چیزی نمانده بود زنجیرش را پاره کند. نگهبانها قلاده سگ را که باز میکردند، سگ مثل تیر از جا در رفت و به طرف پیرمرد حمله کرد، پیرمرد را زیر چنگالهای خود گرفته بود و سعی می کرد دندانهای تیزش را در بدن پیرمرد فرو برد اگر چند دقیقه دیگر می گذشت، شکم پیرمرد را وسط میدان، گوشها سگ را گرفت و از زمین بلند کرد و او را به دیوار کوبید. سگ را گرفت و از زمین بلند کرد او را به دیوار کوبید. سگ از شدت ضربه زوزه ای کشید و گوشه دیوار افتاد. این حرکت آنقدر سریع اتفاق افتاد که فرصت عکسالعمل برای کسی باقی نگذاشت. همه بهت زده به پیرمرد تازه واردی که وسط میدان ایستاده بود، نگاه میکردند. زیر بغل میرزا اسماعیل را گرفت و او را از زمین بلند کرد. یوسف فریاد زد:" آهای مرد فضول! تو کار فراش باشی حکومت دخالت می کنی؟ مثل اینکه سرت به تنت زیادی کرده، سگ منو کتک می زنی، مثل اینکه نمیشناسی با کی طرفی؟ دنده هات رو خرد میکنم." و بعد به طرف پهلوان خیز برداشت. دستهای نیرومند را جلو بر. تا شانه های پیرمرد را بگیرد که پیرمرد در بین راه هر دو مچ او را در پنجه های خود گرفت. یوسف که به شدت عصبانی شده بود، تکانی به خودش داد و فشار آورد تا مچهایش را از دست پیرمرد خارج کند، اما نتوانست. با تعجب نگاهی به چشمهای پیرمرد انداخت و با همه قدرت دستهایش را عقب کشید. اما مثل این که پنجه های پیرمرد از فولاد بود. صورتش زیر پوست مهیب سیاه رنگش به سرخی نشسته بود. با خشم داد زد:" خیلی پیرمرد جون سختی هستی، دنبال همچه حریفی میگشتم، گردنت رو خرد میکنم. مرد پیر با خونسردی پوزخندی زد و گفت:" جوان هنوز خامی! همون پهلوون ننه هستی7 ، فقط بلدی زورت رو به ضعیف تر از خودت برسونی." با این حرف پیرمرد که بدجوری بوی تحقیر داشت، مردم تماشاچی به خنده افتاد و یوسف که مقل ببر تیر خورده شده بود، با عصبانیت لبهایش را می جوید. دستش را آرام پایین آورد و پهلوان پیر دستهای او را رها کرد. یوسف با عصبانیت پرسید : تو کی هستی؟ " پیرمرد به آرامی گفت " من پهلوان رضا گرجی دوز کاشانی هستم! " 1- تیمار : مراقبت کردن از اسب 2- تیانها: دیگهای بزرگ مسی 3- سندان: وسیلهای که آهنگرها و مسگرها، فلزات را بر روی ان قرار می دهند و با پتک با چکش بر آن می کوبند. 4- سفید گری: صنعتی بود که استاد کاران آن با بعضی مواد ظرف های مسی را سفید می کردند 5- قلع: مادهای که به کمک آن مس را سفید می کردند. 6- چهار سو: چهار راه 7- پهلوان ننه: حکایتی است قدیمی، جوان قلدری بود که در بیرون از منزل نمیتوانست در مقابل قدرتمندان زورآزمایی کند، اما به خانه که می آمد با فنی مادر پیر خود را به زمین میانداخت برای همین به پهلوان ننه معروف شد و اصطلاحی شد برای همه آنهایی که به مردم ضعیف زور می گفتند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 51صفحه 13