مجله نوجوان 51 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 51 صفحه 12

داستان پهلوانی پهلوان رضا گرجی دوز و یوسف ترکمن قسمت پنجم خسرو آقایاری دو شب بود که پهلوان بیرون از شهر در دل بیابان خلوت کرده بود و با خدای خود راز و نیاز می کرد. میدانست تکلیفش این است که دست ظالم را از سر مردم کوتاه کند اما راه پرخطری بود. مگر به این سادگی میشد با ظل السلطان در افتاد؟ باید از جان دست میکشید. با خود فکر کرد تا نیتش را خالص نکند، نمی داند که برای چه می خواهد بجنگد. برای چه می خواهد مبارزه کند؟ نیت کردن از مبارزه کردن و کشته شدن سخت تر است. بالاخره طلوع صبح روز سوم بر خدا توکل کرد و به طرف اصفهان به راه افتاد. با عجله حرکت می کرد. حالا که تصمیمش را گرفته بود، باید زودتر خودش را به اصفهان میرساند. به جز چند ساعتی که برای تیمار1 اسبش در یکی از کاروانسراهای بین راه ماند، تمام شب را راه می رفت. نزدیک ظهر روز دوم بود که به اصفهان رسید. دلش می خواست که بی خبر وارد اصفهان شود. باید سر و گوشی آب می داد و از اوضاع مردم باخبر می شد. بهتر از هر جایی بازار بود. بازار قلب شهر بود. همه ماجرا در آنجا اتفاق میافتادو از راهروی تنک و درازی که ورودی بازار مسگرها بود وارد بازار شد. صدای دنگ و دنک چکش مسگرها سر تا سر راهرو را پر کرده بود. جلوی دکانها غلغله بود. شاگردهای مسگر و استادکارها، تیانهای 2بزرگ مسی ، طشت و سینی و دیگهای مسی را زیر ضرب چکش فرم و حالت می دادند. بعضی ها روی چهارپایه چوبی نشسته بودند و لبه های برگردان ظرف های مسی را روی سندان3 با ضربات ریز و نرم چکش پرداخت میکردند. کمی جلوتر دکان های سفیدگری4 بود. بوی دود کوره هایی که با بوته وهیزم گداخته میشد و بوی تند قلع5 فضا را پر کردئه بود. بیشتر بچه ها بودند که داخل دیگها و تشتهای بزرگ مسگری رفتند و روی پنجه پا تند و تند به چپ و راست می چرخیدند و ظرف های مسی را با قلع سفید می کردند. بزگرترها مایع سفید قلع را با پنبه و کهنه به بدنه ظرف میمالیدند و با حرکت دورانی دست و تاباندن ظرف با دست دیگر همه جای آن را قلع اندود میکردند. آخر بازار مسگرها راهروی دیگری به طرف راست باز میشد و کاروانسرا ی بزرگی در آن قرار داشت. داخل کاروانسرا شد و اتاقی گرفت. اسبش را به مرد کاروانسرا دار سپرد و سفارش کرد که حسابی آن را تیمار کند. از اسبش که خاطر جمع شد دوباره به بازار فرت. بازار زرگرها، و قلمزنها، بازار بزازها ، بازار عطارها و دوافروشهاو میخواست به حمام برود تا خستگی راه را از تن دور کند. انتخاب بازار بزارها به چهار سویی 6رسید. وسط چهار راه مانده بود، نمیدانست به کدام طرف برود. بالاخره راه مستقیم را انتخاب کرد. کمی که رفت، رسید به بازار صباغها و رنگرزها. بوی چرم دباغی شده و کلاف نخهای رنگرزی شده که گوشه گوشه بازار آویخته بود، برایش آشنا بود. تنوع رنگها چشمش را نوازش میداد. می خواست سراغ گرمابه را از کسی بگیرد که سر و صدای مردم و جمعیتی که در میانه بازارچه جمع شده بودند، توجهش را جلب کرد. خودش را به جمعیت رساند. فراشهای حکومتی بودند که معرکه گرفته بودند. کاسبها با عجله در دکان های خود را تخته می کردند و به سرعت از بازار خارج میشدند تا از شر فراشهای حکومتی نجات پیدا کنند، بازار به سرعت در حال تعطیل شدن بود. خودش را به جمعیت رساند. از یک نفر پرسید:" چه خبره، چی شده؟" مرد نگاه تندی به او انداخت و گفت:" مگه نمیبینی؟ فراّشهای حکومتی آن، اون، هم یوسف ترکمنه، میرزا اسماعیل رنگرز رو تنبیه میکنن." چند نفر فراش گردن کلفت، پیرمردی را کشان کشان از توی دکانی بیرون میآوردند. پیرمرد خودش را به دست نگهبانها سپرده بود و هیچ چیز نمیگفت . فقط ماتم زده با چشمان پر از التماسش به مردم نگاه می کرد . مرد تنومندی وسط معرکه ایستاده بود. لباس سرخ پوشیده بود و خنجر بدون غلافی را پر شال کمرش زده بود، ترکه آلبالوی نازکی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 51صفحه 12