مجله نوجوان 51 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 51 صفحه 26

خرده داستان ادعای دوستی روزی روزگاری دو دوست در جنگلی راه می رفتند، یک یاز آنهابی هیچ مقدمه ای به دوستش گفت:" ببین، تو دوست خیلی نزدیک من هستی، می خواستم یک نکتهای را بگویم. من آنقدر تو را دوست دارم که اگر الان از پشت این درخت یک هیولا بیرون بپرد من تا پای جان از تو محافظت خواهم کرد." دوست دوم خوشحال از اینکه چنین دوست باوفایی دارد جواب داد:" من هم همینطور، من هم هیچوقت تو را تنها نخواهم گذاشت." از حرف های آنها مدت زیادی نگذشته بود که صدای وحشتناکی شنیده شد و یک خرس از پشت درختها بیرون آمد. اولی که لاغرتر و چابکتر بود با دیدن خرس پا به فرار گذاشت و با چالاکی از درختی بالا رفت. دوست دوم که کمی چاق بود و نمی توانست به راحتی فرار کندف روی زمین خوابید و خودش را به مردن زد، چرا که شنیده بود خرسها با موجودات مرده کاری ندارند. خوشبختانه شنیده او درست از آب درآمد، خرس به او نزدیک شد او را بو کرد و دور شد و رفت و رسید " ببنم ، این خرسه به تو چی گفت؟ دوست دومی گفت " هیچی، گفت از دوستی با کسانی که ادعای دوستی دارند ولی موقع دردسر تو را تنها می گذارند، پرهیز کن." دو تا گل خرزهره پسر کوچک وزنه اش را کنار پیاده رو گذاشت و نشست، ساعت 10 صبح بود. دفتر حسابش را برداشت و شروع به حل کردن مسأله ها کرد. مشقهایش هم مانده بود. به خاطر همین دفتر مشقش را هم بیرون کشید و تصمیم گرفت 5 خط بنویسد و یک مسأله حل کند. او بعدازظهری بود و فقط یک ساعت وقت داشت تا خودش را از طعنه های آقا معلم نجات بدهد. دختر کوچک مثل هر روز، سر ساعت 15/10 دقیقه صبح از خانه بیرون آمد و مثل هر روز با یک تکه گچ سفید روی زمین نقشه لی لی را کشید و مثل هر روز می رفت که سر و کله یک پیرزن غریبه پیدا شد، پیرزن هن و هن کنان یک زنبیل بزرگ پر از کله قند و یک گونی برنج را با خودش می برد. پسرک خیلی سعی کرد پیرزن را نادیده بگیرد ولی نشد تا به خودش بیاید وزنه و دفترها را زیر بوته ای گذاشته بود و بارهای پیرزن را گرفته بود و با او راه افتاده بود. دخترک که هم هر کاری کرد نتوانست صحنه ای که دیده بود را نادیده بگیرد و ... 45 دقیقه بعد پسرک که دیرش شده بود، مثل گلوله خودش را به جای صبحی رساند و سراغ وزنه اش رفت. او خودش را برای دعوای معلم آماده کرده بود ولی وقتی دفترها را ورق زد با شاخهای بیرون زده متوجه شد که مشقهایش را یکی نوشته و حسابهایش را هم یکی حل کرده است. کسی که مشقهایش را یکی نوشته بود، 2 تا گل خرزهره هم از بوته ای که وزنه را زیر آن پنهان کرده بود، کنده و یک کش سر دخترانه دورش پیچیده بود و زیر دفترها گذاشت بود، پسرک تا مدرسه را دوید، البته نه به خاطر اینکه دیرش شده بود بلکه به خاطر اینکه خیلی خیلی خوشحال بود!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 51صفحه 26