مجله نوجوان 52 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 52 صفحه 4

داستان حمید قاسم زاده مرد پنجم روی نیمکت انتظار می نشستیم ، بی اختیار نگاهی به افرادی که جلو تر از منند می اندازم ، اولی و دومی با دو دست صورت هایشان را گرفته اند ، سومی هم ناله می کند . آقایان چهارمی و پنجمی و ششمی هم در حال صحبتند ، بعد دو زن و یک بچه قنداقی ... از اینکه آخرین نفرم ، کمی دلخور می شوم اما به هر صورت باید نشست و انتظار کشید .صدایی جز صحبت ها ی آقایان . پچ پچ زنها شنیده نمی شود . خانم منشی که در حال شمارش پول است ، برای چندمین مرتبه با ته خودنویس قشنگش روی میز می زند که- « خواهش می کنم آرومتر ...!»زنها ساکت می شوند اما آقایان انگار علاوه بر دندان درد ، گوش درد هم دارند !بخصوص آن آقای پنجمی که یک ریز از این و آن حرف می زند :-« باید درست بشه آقایون... اصلاً می دونید ، ضعف از خودمونه. مردم ما اینجوری بار اومدن . رعایت حال همدیگر ...»صدای مریضی از داخل اطاق دکتر-که روی در آن زن پرستار خارجی ای با اشاره انگشت و لبخند می گوید :«هیس»- شنیده می شود. چند لحظه بعد ، در با صدای خشکی باز می شود . مردی جوان در حالی که بر اثر درد ، صورتش کبود شده است ، از در اطاق بیرون می آید و نفر اولی با قیافۀ ناراضی به سوی اطاق می رود . در اطاق بسته می شود و عکس لبخند پرستار خارجی باز هم می گوید :-«هیس .»اندکی سکوت ولی دوباره آقای پنجمی کت و شلوارش را جمع و جور می کند و صحبت هایش را از سر می گیرد . حرفهایش برایم تازگی ندارد . گاهی پدرم ، تا چشمش به میهمان و یا کسی غریب می افتد و هنگامی که حرف کم می آورد ، از این حرفها می زند اما آقای پنجمی که حالا شده چهارمی ، به خیال آنکه حرفهایش برایم جالبند ، اشاره ای هم به من می کند .در باز می شود و نفر بعدی هم می رود توی اطاق .متعجبم چرا ناله نمی کند . مرد - که 50 ساله به نظر می رسد - به میز منشی -که حالا دارد ناخنهایش را سوهان می زند - نزدیک می شود :-«خانم ! آقای دکتر گفتن بهتون بگم برای سه شنبۀ آینده نوبتی به من بدید .»خانم منشی باز هم با بی حوصلگی دست می برد به طرف خودنویسش و می گوید :-« حتماً باز هم دندون مصنوعی ؟آخه پدر من ! کِی می خواید بفهمید دندون مصنوعی کم طاقته !»مرد 50 ساله بدون اینکه به ما نگاه کند می رود بیرون...مرد پنجمی- که حالا شده سومی- از فرصت استفاده کرده و می گوید :-« خانم محترم ، واقعاً بارک الله ! حقا که حرف من رو زدید ، اصلاً امثال اینا کمتر فکر می کنند ، در نتیجه به فکر هیچ کس و هیچ چیز هم نیستند .»دندانم شروع می کند به تیر کشیدن ، دوست دارم بلند شوم و یقۀ کت مرتبش را بگیرم و بگویم :-« آخه مرد حسابی ، مگه دندون مصنوعی عوض کردن گناه کبیره است ؟»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 52صفحه 4