مجله نوجوان 52 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 52 صفحه 5

اما حرف توی دلم می ماند ،درست مثل همیشه که به پدرم اعتراضی نمی کنم . سرم را بر می گردانم ، کتابم را باز و یکی از قسمتهایش را مرور می کنم . ...شاید چرت می زدم ،ولی احساس می کنم زنها دارند تکان می خورند .دیگر درد برایم مشکل شده است . سرم را بالا می گیرم ، بله ... کسی نیست به جز من ، منشی و آقای پنجمی که حالا شده آقای اولی . با دیدنم لبخند می زند :-« بله دوست جوان و خواب آلود من! زندگی یعنی تجربه ، اون هم تجربه در بیداری ، تو شاهد خوبی هستی ، دیدی هیچ کدوم از آقایون ایثار نکردن و جاشون رو ندادن به این دو تا خانم . توصیه می کنم شماها مراعات کنید. با سر فرو بردن توی این کتابها اصلاً نمی تونی یک مرد واقعی چیز فهم بشی ... سعی کن مثل ما دردها رو تحمل کنی و دم نزنی ... »دندانم دوباره تیر می کشد ، در اطاق باز می شود ناله به زور از گلویم بالا می آید . دو زن می آیند و از آقای اولی تشکر می کنند و می روند . هنگامی که روی صندلی دکتر می نشینم ، خیالم راحت می شود .از این همه خوبی های آقای پنجمی یا اولی لذت می برم . بیچاره ، خدا می داند خودش چقدر درد می کشد ، اما حرف نمی زند ؟! درست مثل پدرم ... از موهای جو گندمی اش هم می توان فهمید آدم تجربه آن ها را سفید کرده است و موهای کم پشت این آقای دکتر را هم درس خواندن زیاد . ... با اینکه پنبه میان دندانهایم چپانده شده است ، ولی به خوبی جای خالی دندان آسیایم را احساس می کنم . دکتر مثل کسانی که مشکل بزرگی را حل کرده اند ، سینه اش را جلو می اندازد و به طرف در می رود . من هم از جایم بلند می شوم. سرم گیج می رود ، کمی مکث می کنم و بعد دست می برم به طرف دستگیرۀ در .آقای پنجمی و دکتر کنار میز منشی ایستاده اند و خانم منشی دارد اسکناس های درشت پول را تند، تند می شمارد . خداحافظی می کنم اما کسی جوابم را نمی دهد .وقتی دارم پایین می آیم ، لمس نرده های سرد پله ها چیزی را به خاطر می آورد. با عجله بر می گردم . میان پله ها خانم منشی را می بینم، به زحمت می گویم :-«خانم ؟ کتابم بالا جا مونده !»خانم منشی گره ای میان پیشانی اش می اندازد و می گوید :-« چقدر شماها حواستون پرته ، برو بردار... »و بعد با نگاهی وراندازم می کند و از پله ها پایین می رود . داخل اطاق انتظار اثری از کتابم نیست ، کمی فکر می کنم ، یادم می آید آن را گذاشتم روی میز دکتر . به طرف در اطاق می روم ، تصویر زن پرستار خارجی باز هم می گوید:-« هیس...»چند ضربه به در می زنم ، صدای دکتر به گوشم می رسد ؛-«کیه ؟»با صدای خفه ای که از میان رشته های خونی پنبه می گذرد ، می گویم :-« آقای دکتر می بخشید کتابم روی میز شما جا مونده ...» دکتر با وسیلۀ برقی کوچکی که توی دستش ویژ ویژ می کند ، در را باز می کند و می گوید :-«زود برو بردار، دستم گیره !»آقای پنجمی روی صندلی نشسته و دهانش را مثل چاه باز کرده است ، نگاهی به من می اندازد و چیزی نمی گوید .دکتر به طرف دهان او - که روکش زرد رنگی روی دندانهایش برق می زند - می رود .کتابم را بر می دارم و برای دومین بار خداحافظی می کنم، باز هم کسی جوابم را نمی دهد،فقط صدای دکتر را می شنوم که می گوید :-«روکش طلایی تنها برازنده دندونهای امثال شماست ...»از اطاق بیرون می آیم ، باز هم پرستار خارجی با اینکه کسی داخل اطاق انتظار نیست می گوید : -« هیس...»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 52صفحه 5