مجله نوجوان 52 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 52 صفحه 30

داستان نویسنده: جین آگاپیت مترجم: دلارام کارخیران ملاقات آقای گرگ و آقای حلزون آقای گرگ پیر شده بود و مجبور بود بیش از گذشته به سلامتی اش فکر کند. تمام آن چیزهایی که قبلا برای آقای گرگ، بازیچه هایی بیش نبودند و همۀ آنهایی که قبلا از آقای گرگ می ترسیدند، حالا به دشمنان خطرناکی تبدیل شده بودند که آقای گرگ از آنها فرار می کرد. آقای گرگ ساعتهای طولانی در درّۀ زیبایی که زادگاهش بود قدم می زد. او به دنبال جایی بود که بتواند بدون خطر دشمنانش، چند ساعتی استراحت کند. آقای گرگ راه رفت و راه رفت تا به یک درخت بزرگ و پیر رسید. او درخت را برانداز کرد. به نظر می رسید جای امنی باشد بنابراین رو بروی درخت ایستاد و با نهایت ادب و تواضع گفت: «بی زحمت باز شو، من برای استراحت کردن به لطف تو نیاز دارم.» درخت باز شد و آقای گرگ وارد آن شد و درخت، برای محافظت از گرگ خسته، دوباره بسته شد. آقای گرگ جای گرم و نرمی با بوی دلنشین چوب و خاک خیس پیدا کرده بود. بنابراین با خیال راحت لم داد و چند لحظه بعد به خواب عمیقی فرورفت. یک ساعت، دو ساعت و سه ساعت گذشت. در ساعت سوم آقای گرگ غلتی زد و به طرف دیگر خوابید و بالاخره بعد از گذشتن چهار ساعت و بیست و نه دقیقه و چهل و هشت ثانیه، آقای گرگ، خمیازه ای کشید و از خواب ناز بیدار شد. وقتی آقای گرگ بیدار شد، به خاطر نمی آورد که بار اوّل به درخت چه گفته، که باعث شده درخت باز شود و او را به داخل خودش راه بدهد. آقای گرگ تق و تق به جدارۀ درخت کوبید و گفت: «هی، باز شو ببینم» امّا هیچ اتفاقی نیفتاد. آقای گرگ گفت: «بگذار بروم بیرون.» و باز هم هیچ اتفاقی نفتاد. در واقع درخت کوچکترین تکانی نخورد. بار سوّم آقای گرگ گفت:«بی زحمت باز شو، خواهش می کنم بگذار بروم» ولی فایده ای نداشت. راستش را بخواهید درخت از لحن حرف زدن آقای گرگ رنجیده بود. مخصوصاً بار اول که تق و توق به پوستش کوبیده بود و دستور داده بود . به همین خاطر پیش خودش فکر کرده بود ، بهتر است این گرگ بی ادب، کمی بیشتر استراحت کند و حالا حالاها ، قصد باز شدن ندادشت. گرگ آنقدر محکم به درخت تقّه زده بود که آقای دارکوب از خواب پریده بود. آقای دارکوب، یک کمی برای خاطر وجدان دارکوبی اش و خیلی بیشتر به خاطر کنجکاوی، سراغ منشاء صدا آمد و تتق تق تق- تق تق تق ، یک سوراخ کوچک روی تنۀ درخت ایجاد کرد. آقای گرگ دو تا چشم آبی بزرگ داشت. مثل همۀ گرگهای آن روزگار و اشتباهی که کرد این بود که چشمهای آبی اش را دم سوراخ درخت گذاشت. تا ببیند چه خبر است. آقای دارکوب شستش خبردار شد که یک گرگ وحشی در درخت گیر افتاده. آقای دارکوب اوّلش از ترس می لرزید، بعد نصف پرهایش ریخت و بعد غش کرد و تلپی افتاد زمین و بعد هم که به هوش آمد، راهش را گرفت و فرار کرد و هرچه گرگ التماس کرد و خواهش کرد و تمنّا کرد، آقای دارکوب حاضر نشد برگردد و سوراخ درخت را بزرگتر کند. حالا آقای گرگ مانده بود و درخت که لج کرده بود و تصمیم گرفته بود دیگر باز نشود.راستش را بخواهید، درخت یک لباس زمستانی جدید سفارش داده بود و حالا با این سوراخ بد ترکیب روی تنه اش، باید آن لباس را دور می انداخت و به فکر لباس تازه ای می بود. به همین خاطر درخت تصمیم گرفته بود،دیگر باز نشود تا اگر لباسش به تنش گریه می کند، حداقل دقّ دلش را خالی کرده باشد. آقای گرگ اوّلش کلی خواهش و تمنّا کرد ولی بعد فهمید که درخت باز بشو نیست. او باید فکر تازه ای می کرد. آقای گرگ نشست و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد و سعی کرد موقعیتش را در ساده ترین وجهی بررسی کند. ساده ترین وجه این بود، یک گرگ گندۀ پیر دردرختی گیر افتاده و تنها راه خروجش، یک سوراخ کوچک است. گرگ اوّل دستش را از سوراخ بیرون کرد ولی تنه اش گیر کرد. بعد پایش را از سوراخ بیرون کرد، و خب، طبیعتاً باز هم تنه اش جا ماند، بعد سرش را از سوراخ بیرون کرد، البته با سختی خیلی زیاد، چون گوشهایش و چشمهای بزرگش، به لبه های سوراخ گیر می کردند، نتیجه فاجعه بود! گرگ نمی توانست تکان بخورد. گرگ بیچاره، سه شب و سه روز در همان حالت ماند تا صبح روز چهارم، خرس خسته ای که یک کندوی عسل دزدیده بود، سلانه سلّانه از راه رسید ، کش و قوس آممد و تلپی نشست و به درخت تکیه زد و اینجوری بود که سر آقای گرگ که کمی پخ شده بود، از سوراخ رد شد و گرگ تازه به نقطه ای رسید که سه روز قبل آنجا بود! آقای گرگ داشت از فرط عصبانیت می مرد که تصمیم عجیبی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 52صفحه 30