مجله نوجوان 52 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 52 صفحه 13

داد تا پهلوان غریبه را به کاخ بیاورند. پهلوان رضا گرجی دوز در حالی که پهلوان محمّد باقر درچه ای و چند نفر دیگر از پهلوانهای اصفهانی او را همراهی می کردند وارد کاخ اصفهان شد. چشم ضلّ السّلطان که به پهلوان رضا افتاد، گفت:«مردک، چرا چشم چپت کور است؟» -«به خاطر سن زیاد و ضربه هایی است که در کشتی خوردم، حضرت حاکم!» ضلّ السّلطان گفت:«هان، پس تو با همین حال و روزت می خواهی با پهلوان یوسف ما کشتی بگیری؟ تو نصف نصف پهلوان ما هم نیستی. پهلوان یوسف تو رو به پشت بام پرت می کنه.» یوسف ترکمن که با قیافۀ وحشتناک خود پشت سر ضلّ السّلطان بود، از تعریف اربابش بادی به غبغب انداخت. پهلوان رضا با بی تفاوتی گفت: «آن کس که سر مرغ به یک ضربه ببرّد سُهراب کَش و رستم دستان شدنی نیست حضرت حاکم، یوسف شما هنوز پهلوان ندیده. با دو نفر مثل خودش کشتی گرفته، فکر کرده که کسی شده.» ضلّ السّلطان با عصبانیّت گفت:«ای پیرمرد زبان دراز! امّا بدان اگر در این مبارزه شکست بخوری تو را به سختی تنبیه می کنم.» با تصمیم حاکم اصفهان، قرار روز مبارزه گذاشته شد. برای محل مسابقه، باغ چهل ستون را در نظر گرفتند. روز مسابقه باغ چهلستون، پر از مردم کوچه و بازار بود که برای تماشای کشتی آمده بودند. مردم از این که پیرمرد ریش سفیدی با یک چشم کور می خواهد با یوسف ترکمن کشتی بگیرد، متعجّب بودند .به دستور ضلّ السّلطان کشتی شروع شده بود که پهلوان رضا به سرعت باد از یوسف زیر گرفت و در یک چشم به هم زدن او را از زمین کند و سر دست بلند کرد. یک دور چرخاند و با صدای بلند از پهلوان محمّد باقر رخصت خواست و پهلوان پیر گفت:«خدا بدهد فتح و فرصت.» پهلوان رضا، یوسف ترکمن را جلوئی تخت ضلّ السّلطان محکم بر زمین کوبید. فریاد شادی مردم به هوا بلند شد. ضلّ السّلطان به شدّت عصبانی شده بود اما برای حفظ ظاهر دستور داد مقدار زیادی سکّه و یک اسب به پهلوان گرجی دوز پیشکش کردند. مردم و پهلوانهای شهر، پهلوان پیر را دوره کرده بودند و با سلام و صلوات به طرف خانۀ پهلوان محمّد باقر مبارکه ای می رفتند. یوسف سیاه سر افکنده و رسوا وسط میدان نشسته بود. جرأت نداشت به مردم نگاه کند. دیگر در کاخ ضلّ السّلطان هم جایی برای او نبود. آن شب در خانۀ پهلوان محمّد باقر به افتخار پهلوان کاشانی جشن با شکوهی گرفته بودند. همه خوشحال بودند و خدا را شکر می کردند. صبح روز بعد اولین خبری که در شهر پیچید همه را متعجّب کرد: یوسف سیاه ترکمن مُرد! چند نفر از همسایه های یوسف می گفتند که: «یوسف دیشب وقتی که به خانه برگشت، از شدّت عصبانیّت، دقّ دل شکست از پهلوان رضا رو سر سگش خالی کرد. حیوان بیچاره رو زیر ضربات شلّاق گرفته بود. حیوان وحشی که داشت زیر ضربه های شلّاق یوسف جان می داد، یک دفعه طنابش رو باز کرد و به یوسف حمله کرد و در یک چشم به هم زدن شکم او را از هم درید.»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 52صفحه 13