مجله نوجوان 52 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 52 صفحه 31

گرفت، او تصمیم گرفت اعضای بدنش را یک دانه، یک دانه از سوراخ بیرون بیندازد و بعد آنها را سر جایشان بچسباند. بنابراین اوّل یکی از پاهایش را کند و از سوراخ بیرون انداخت و بعد پای دوم و بعد یکی از دستها و بعد دست دوّم و بعد تنه اش که در اثر سه روز گرسنگی کشیدن ، لاغر شده بود و به سادگی از سوراخ رد شد. حالا مانده بود سر گندۀ آقای گرگ. آقای گرگ هر کاری کرد، سرش که در اثر لطف آقای خرس ورم کرده بود، از سوراخ رد نشد که نشد! آقای گرگ اوّل یکی از گوشهایش را کند و از سوراخ بیرون انداخت و بعد یک گوش دیگر را کند و از سوراخ بیرون کرد ولی باز چشمهای آبی و درشت آقای گرگ به لبۀ سوراخ گیر می کردند. و از آن رد نمی شدند. بنابراین آقای گرگ اوّل یکی از چشمهایش و بعد چشم دوم را کند و از سوراخ بیرون انداخت ولی دماغش به لبۀ سوراخ گیر می کرد. آقای گرگ هیچ چاره ای نداشت جز اینکه هر جوری که شده، کله اش را با دماغش از سوراخ رد کند چون اگر دماغش را هم می کند، نمی توانست نفس بکشد و تلف می شد. رد کردن کلّه با دماغ، وقت زیادی از آقای گرگ گرفت و در طولانی مدّت ، آن طرف درخت، اتّفاقاتی افتاد که به نفع آقای گرگ نبود! قضیه از این قرار بود که آقای کلاغ که مثل همه خانمها و همۀ کلاغها، عاشق چیزهای درخشان و برق برقی بود، از دور دو تا جواهر آبی درخشان را دید که زیر نور آفتاب برق می زدند! آقای کلاغ هم، مثل همۀ خانمها و همۀ کلاغها کار و زندگیش ازیادش رفت و راهش را کج کرد و جواهرهای درخشان را که همان چشمهای آقای گرگ بودند، برداشت و پر زد و رفت. آقای گرگ با هر بدبختی که بود، بالاخره کله اش را به اتفاق دماغش از سوراخ رد کرد و اولین کاری که کرد این بود که یک نفس راحتی کشید و بعد یک فصل به ریش درخت خندید و سر صبر شروع کرد به چسباندن اعضای بدنش به هم! اول دستهایش را به تنه اش چسباند، بعد پاهایش را و بعد کلّه اش را و بعد گوشهایش را ... ولی هرچه گشت چشمهایش را پیدا نکرد. حالا نوبت درخت بود که یک فصل به ریش آقای گرگ بخندد! حق هم داشت. گرگ کر داریم، گرگ چلاق داریم ولی گرگ کور خیلی مایۀ آبروریزی است. گرگ که نمی خواست بقیۀ حیوانهای جنگل جای خالی چشمهایش را ببینند، دستهایش را روی چشمهایش گذاشت. رفت و رفت تا به گلزاری رسید و دو تا شاخه گل قرمز را کند و به جای چشمهایش گذاشت. حالا جای خالی چشمها پر شده بودند ولی چه فایده، آقای گرگ هیچی نمی دید. توی جنگل همه جور حیوانی وجود داشت ولی آقای حلزون تنها حیوانی بود که تمام زندگی اش در جاه طلبی می گذشت و تا دلتان بخواهد، خیالباف بود. آقای حلزون، خیلی کند و آهسته حرکت می کرد، چون در حال حرکت کردن خیالبافی می کرد. او خودش را زیباترین و البتّه منحصر به فردترین موجود جهان می دانست. قسمت چرخ تقدیر این بود که آقای حلزون، یک روز صبح آقای گرگ را در جنگل ببیند. آقای حلزون تکانی به خودش داد و بعد از نیم ساعت فکر کردن از آقای گرگ پرسید:«شما چرا به جای چشمهایتان، گل گذاشید!» آقای گرگ می دانست که اگر این فرصت را از دست بدهد، باید تا آخر عمرش کورمال کورمال راه برود. بنابراین گفت: «اینها گلهای معمولی نیستند. اینها گلهای چشمی اند که در دریای هیچستان می روند و کمیاب و گران قیمت هستند.» آقای حلزون گفت:«این گلها را به من بده، تنها موجودی که لایق داشتن این گلهاست منم.» آقای گرگ هم فورا قبول کرد و چشمهای اقای حلزون را برداشت و گلها را به جایش گذاشت. بعد بدون هیچ درنگی چشمهای حلزون را جای چشمهای خودش گذاشت و فرار کرد. از آن روز به بعد گرگها به جای چشمهای درشت آبی، چشمهای درشت قهوه ای دارند و حلزونها ، از خجالت اشتباه پدربزرگشان، تا غریبه ای می بینند در لاکشان فرو می روند و کلاغها اسرار آمیزند ، چون هنوز نگذاشتند کسی از مخفیگاه چشمهای گرگ سر در بیاورند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 52صفحه 31