
سهراب سپهری در گلستانه
دشتهایی چه فراخ! کوههایی چه بلند ! درگلستانه چه بوی علفی می آمد!
من در این آباد پی چیزی می گشتم : پی خوابی شاید ، پی نوری ، ریگی ،لبخندی .
پشت تبریزی ها غفلت پاکی بود ، که صدایم می زد .
پای نی زاری ماندم ،باد می آمد ، گوش دادم : چه کسی با من حرف می زد ؟ سوسماری لغزید .
راه افتادم . یونجه زاری سر راه ، بعد جالیزار خیار ، بوته هایی گل رنگ و فراموشی خاک .
لب آبی گیوه ها را کندم ، و نشستم ،پاها در آب : « من چه سبزم امروز
وچه اندازه تنم هشیار است ! نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه .
چه کسی پشت درختان است ؟ هیچ ، می چرد گاوی در کرد ... ظهر تابستان است .
سایه ها می دانند ، که چه تابستانی است . سایه هایی بی لک، گوشه ای روشن و پاک ، کودکان احساس !جای بازی اینجاست . زندگی خالی نیست : مهربانی هست ،سیب هست ،ایمان هست. آری تا شقایق هست زندگی باید کرد . در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح وچنان بی تابم ، که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت ، بروم تا سرکوه دورها آوایی ست، که مرا می خواند.»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 52صفحه 3