مجله نوجوان 71 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 71 صفحه 6

داستان رامین جهان پور ببرک . . . بهمن قدمهایش را تند کرد ، از حیاط خانه بیرون رفت و وارد کوچه باغ های روستا شد . همانطور که می رفت به چند روز قبل فکر می کرد که وقتی مدرسه بود و مادرش هم به صحرا رفته بود ، روباه آمده بود و دور از چشم های ببرک ، سگ باوفا و بی معرفتش ، خروس گل منگلی او را به دندان گرفته و رفته بود . بهمن و مادرش رد پای روباه را دنبال کرده بودند و در بیرون از ده پر های ریخته شدۀ خروس را دیده بودند و چند قطره خون که روی زمین شتک زده بود . بهمن به خروسش خیلی علاق داشت . چون یادگار پدر خدا بیامرزش بود که قبل از فوت کردن به او داده بود . پدرش یکسالی می شد که از دنیا رفته بود . بخاطر همین از آنروز به بعد بهمن نسبت به سگش دلچرکین شده بود و ببرک را مقصر اصلی این ماجرا می دانست . هر وقت ببرک نزدیکش می شد ، سعی می کرد او را از خودش براند . کلاغها روی شاخه و برگ درخت های اطراف راه قشقرق بپا کرده بودند . بوی پاییز همه جا را گرفته بود . بهمن تکه های نان داغ را توی دهانش می گذاشت و روی برگ های زد که زیر پایش ریخته بود راه می رفت و عطر میوه های جنگلی را که باد از اطراف می آورد با ولع توی سینه اش می ریخت . همانطور که می رفت شبحی را پشت سرش احساس کرد . بدون اینکه به عقب برگردد ، صدای نفس زدن های ببرک را شناخت . ایستاد . هنوز ببرک به او نزدیک نشده بود که برگشت . پایش را بالا برد و محکم به پهلوی ببرک کوبید . سگ که هاج و واج مانده بود ، با ترس دور خودش چرخید . کش و قوسی به بدنش داد . زنجمورۀ خفیفی کرد . درحالی که از درد به خود می پیچید روی پهلو دراز کشید و شروع کرد به عوعو کردن . بهمن که از فرط عصبانیت دندان هایش را به هم می سایید گفت : « اگه دنبالم بیای ، با این شیشه می زنم تو ملاجت .» بعد با صدای بغض آلودی گفت : « حالال که خروس نازنینمو روباه برده ، دیگه نمی خوام ببینمت . تو هم برو بمیر .» و دوباره به راه خود ادامه داد . ببرک ناله های بریده بریده ای از ته حلقومش برخاست و با نگاهی ملتمس رفتن او را بدرقه کرد . بهمن خم راه را پیچید و پشت شاخه و برگ درختها گم شد و از چشم ببرک دور ماند . وقتی بهمن به صحرا رسید ، خورشید داشت آخرین اشعه اش را روی زمین پهن می کرد . کیسۀ ابریشمی اش را روی زمین گذاشت و شروع به جمع کردن هیزم های خشکی کرد که از دل خاک بیرون آمده بودند . با نگاه کنجکاوش اطراف مزارع را می کاوید

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 71صفحه 6