مجله نوجوان 71 صفحه 17
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 71 صفحه 17

آقا قبل از رفتن به بیمارستان فرمودند : « نه ، من دیگر بر نمی گردم . ولی این را برای شما بگویم ، رفتن خیلی دشوار است . رفتن خیلی دشوار است .» من گفتم : آقا شما این حرفها را می زنید ما خیلی مأیوس می شویم . برای این که تا آنجا که من دیده ام ، اگر چه سنم زیاد نیست ، افرادی که با شما بوده اند ، نقل می کنند : شما به تمام واجبات عمل کرده اید که هیچ ، محرمات هم هیچی انجام نداده اید ، حتّی تمام اعمال مستحبی را انجام داده اید و حتّی اکثر مکروهات را هم انام نداده اید . اگر واقعاً برای شما هم دشوار باشد ، پس ما چه بگوییم . ما خیلی مأیوس می شویم . فرمودند : « از رحمت خدا که نباید مأیوس باشید ، این خود بیشترین گناه است که از رحمت خدا مأیوس باشید ، امّا این را بدانید که رفتن خیلی دشوار است ، من عملی ندارم که بخواهم به آن عمل خوشحال باشم .» گفتم : ولی آقا این حرف ها برای ما خیلی سخت است که شما می زنید ، چون که واقعاً اگر اینجور باشد ، ما خیلی می ترسیم ، نگرانیم و ناراحت هستیم . فرمودند : « واقعاً همین جور است . جایی که حضرت سجاد علیه السّلام گریه می کردند و می فرمودند : ای خدا چه بسا حسنات من سیئات باشد ، من دیگر عملی دارم که بخواهم به آن خوشحال و دلگرم باشم ؟ من فقط به فضل خداوند امید دارم و خودم هیچ عملی ندارم که بخواهم امیدوار باشم به عمل خودم و رفتن خیلی دشوار است؛ رفتن خیلی دشوار است .» پزشکان آمدند و امام فرمودند : « موقع رفتن است» ایشان نگاهی به دور اتاقشان کردند ، به صندلی شان ، به تاقچه ، واقعاً نگاه خداحافظی بود . حتّی از در که بیرون رفتند یک نگاهی به در کردند و رفتند . فاطمه طباطبایی همان شبی که قرار بود فردایش حضرت امام مورد عمل جراحی قرار گیرد برای وضو آب خواستند . ایشان نمی توانستند حرکت کنند . سرم دستشان بود . ما رفتیم که آب برای ایشان بیاوریم ، رفتیم یک پارچ آوردیم و یک تشتی هم آوردیم که بگذاریم زیر دست ایشان که وقتی وضو می گیرند ، جایی خیس نشود . ظرفی که آب می ریختیم پارچ استیل پر از آب بود . حضرت امام گفتند : « نه ! یک قوری بیاورید .» چون پارچ خیلی بزرگ بود و وقتی آب می ریختیم مقداری بیش از حد معمول می ریخت ، قوری خواستند . رفتیم یک قوری آوردیم . خیلی جالب بود که اینقدر مواظب بودند تا اندکی آب اسراف نشود . محمّد شریفی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 71صفحه 17