مجله نوجوان 71 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 71 صفحه 7

و به تمام نقاط صحرا چشم می چرخانید . ریشه های خشک شدۀ درختها را از زمین می کند و داخل کیسه می ریخت . چند ساعت بعد وقتی کیسه اش پر شد . سرش را بست . رفت زیر درخت خشک و کهنسال گردویی که وسط مزرعه بود نشست تا پس از کمی استراحت راه خانه را در پیش بگیرد . هنوز چند دقیقه ای ننشسته بود که صدای زنگولۀ گوسفند های گله از فاصله ای نه چندان دور به گوشش رسید . سرش را بالا گرفت و به طرف صدا نگریست . گلۀ گوسفند های چوپان گل محمّد را شناخت . گوسفند های ده خودشان بودند که از پایین مزرعه می گذشتند . ناگهان صدای پارس سگها بلند شد . صدای سگها هر لحظه نزدیکتر می شد . بهمن هراسان از جا برخاست و به اطرافش نگاه کرد و از صحنه ای که دید یکه خورد . دو تا از سگ های گله که مراقب گوسفندها بودند ، از گله جدا شده و پارس کنان به طرف او می آمدند . انگار او را دیده بودند . یک لحظه حیران ماند که چکار کند . بفهمی نفهمی ترسیده بود . سگ های چوپان گل محمّد را تمامی- اهل ده می شناختند . سگ های شروری بودند و جز به چوپان گل محمّد به هیچکس- رحمی نمی کردند . بهمن خوب می دانست که اگر دیر بجنبد . نمی تواند ، از دست سگها سالم در برود . هر دو سگ در حالیکه گوشهایشان را تیز کرده بودند ، پارس کنان به طرف او می دویدند . نگاه ترس آلودش را به دور و برش انداخت . یک مزرعه خشک و وسیع با یک درخت پیر گردو که وسط آن قرار داشت . شیشۀ کوچکش را در دست فشرده و با خودش- فکر کرد : « اگه از مهلکه- فرار کنم ، سگها جری تر می شمن ، اگه هم فرار نکنم بهم- می رسند و تیکه تیکم می کنند !» تیشۀ دستش را زمین انداخت و به طرف درخت خیز برداشت ، تا از تنۀ آن بالا برود . اما پایش سر خورد و طاقباز روی زمین افتاد . صدای وحشتناک و خشمگین سگها هر لحظه نزدیکتر می شد . بهمن راه گریزی نداشت . قلبش نزدیک بود از قفسۀ سینه اش بیرون بزند . دوباره تیشه را از روی زمین برداشت ، سرش را بالا گرفت . صدایش را در گلو جمع کرد و با تمام قدرت فریاد کشید : « آ های چوپان گل محمّد . . . آ های چوپان گل محمّد . کمک . . . کمک . . .» طنین صدایش در فضای خالی مزرعه پیچید و بین بع بع گوسفندها و پارس سگ ها گم شد . ناگهان فکری مثل برق در ذهنش جرقه زد : « ببرک ! سگ خودم . مطمئنم که به خانه بر نگشته . باید همین دور و برها باشد .» بعد چند بار با صدایی بلندتر از قبل ، پی در پی فریاد زد : « ببرک . . . ببرک !» صدای فریادش آنقدر بلند بود که رگ های گردنش متورم شد و چند بار هم سوت بلند و کشدار زد . از همان سوت هایی که گوش ببرک به آن عادت داشت و هر کجا بود ، سرو کله اش پیدا می شد . سگ های چوپان گل محمد در چند قدمی او بودند که ببرک پارس کنان از پشت پرچین های مزرعه به داخل پرید و با سرعت به طرف سگ های گله دوید و جلوی آن ها را گرفت . و قبل از این که به بهمن برسند با آن ها درگیر شد . بهمن وقتی دید سگ های گله به ببرک چسبیده اند ، از فرصت استفاده کرد و با عجله از مهلکه دور شد . ببرک هر دو تا سگ گله چوپان گل محمد را خونین و مالین کرده بود . ساعتی بعد آفتاب غروب کرد و سیاهی شب می رفت تا ده را در بگیرد . بهمن که از خطر حملۀ سگها نفس راحتی می کشید دل و جرأت پیدا کرده و کیسۀ پر از هیزمش را به دوش گرفت و راه افتاد . در راه روستا سعی می کرد نگاهش به پشت سر نیافتد تا با چشمان ببرک تلاقی نکند . اما در دلش از داشتن « ببرک» حس غریبی داشت . . .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 71صفحه 7