مجله نوجوان 71 صفحه 23
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 71 صفحه 23

حمید قاسم زادگان سرباز و شیشه . . . بابا گفت : نترس توی سربازخونه بگو شیشه گری بلدم می برنت قسمت شیشه گری . توی پادگان هر چی گشتم خبری از شیشه گری نبود . تا اینکه عصر اولین روز فرمانده همه را جمع کرد و گفت : - هرکس رانندگی بلده بیاد سمت چپ ! اونایی که آشپزی بلدن برن طرف راست . بقیه هر کاری بلدن بیان دفتر من اسم نویسی کنند . بلافاصله بعد از آزاد باش خودم را رسوندم به دفتر فرمانده ، آجودان حوصله تحویل گرفتن را نداشت . اشاره ای کرد . - بیا جلو . . . تخصص چی داری ؟ - شیشه گری قربان . - شیشه گری ؟ - آره قربان ، بابام کارگر یک کارگاه توی . . . - می شه بگی به چه درد می خوره ؟ - شیشه دیگه ! مثل این لیوان که اینجا گذاشتید . مثل اون استکان چایی . . . - نه اینجا به درد نمی خوره ما توی پادگان از این کارها نمی کنیم . می تونی . . . صدای فرمانده شنیده شد . آجودان بلافاصله داخل اطاق رفت و سریع برگشت ، می خواستم مرخص بشم . پاهام رو چسبوندم به هم . آرام گفت : - فرمانده قبول کردند از فردا شیشه اطاقهای پادگان رو پاک کنی . . . . سرباز بعد از من بلافاصله جلوی آجودان حاضر شد . - قربان من کوزه گری بلدم . می تونم گلدان و قلک و این چیزها درست کنم . سرم داشت گیج می رفت . با خودم گفتم دوباره برمی گردم و توضیح می دم شیشه گری چیه و به چه دردی می خورده ! عقاب بلورین تنش از شدت حرارت می سوخت . سرخ شده بود . کم مانده بود از خجالت آب شود . بار سومی بود که به ملاقات آتش می رفت ولی راستش را بخواهید ، دلش بیشتر از تنش سوخته بود . احساس می کرد غرورش خرد شده . بار اول یک کارخانۀ مدرن را به چشم دیده بود ، به یک قالب تبدیل شده بود و یک هنرمند بزرگ و دست و حسابی ، کلی برایش وقت گذاشته بود . جای جای بدنش را با وسواس تراشیده بود و او زیبای زیبا شده بود . یادش می آمد که یکبار خودش را در آینۀ مغازه دیده بود ، یک مجسمۀ زیبای بلور از یک عقاب خوشگل که در حال پرواز بود . با رنگ قرمز هم در همان مغازه آشنا شده بود . وقتی آدم می آمدند و قیمت بالایش ار می دیدند و سرخ می شدند و می رفتند ، اکثر آن ها نگاه غریبی داشتند . نگاهی پر از تحسین و دلخوری ، تحسین زیبایی های عقاب بلورین و دلخوری از قیمت گزافش ولی این دوره زیاد طول نکشید . بالاخره یک آدمی وارد مغازه شد و بی چک و چونه چک کشید و مجسمه را با خودش برد و اینطوری شد که مجسمه ، هدیۀ عروسی پسر شریک آقای پولدار شد ، عقاب بلورین شده بود گل سرسبد تزئینات خانۀ نو ! حالا همه روبرویش می ایستادند و تحسینش می کردند ، واژه ها آنقدر تکرار شده بودند که عقاب شیشه ای آن ها را یاد گرفته بود . واژه هایی مثل عالیه ، محشره ، فوق العاده است . همه چیز عالی عالی بود تا اینکه یک روز دست مستخدم خانه و موقع گردگیری به عقاب بلورین خورد و گرچه آن را میان زمین و هوا گرفت ولی سر عقاب به دیوار خورد و نوکش پرید . عقاب بلورین منتظر بود همه به تکاپو بیفتند و چسب بیاورند و به زخمش مرهم بزنند ولی اینطور نشد . خانم خانه دلش نیامد مستخدم رنگ پریده را دعوا کند و فقط گفت : « فدای سرت ، دیگه از مد افتاده بود» و تا عقاب بفهمد چی شده در سطل آشغال بود و بعد از چند ساعت مهمان دست های پسرک زباله جمع کن شد و بعد از چند روز مهمان کارخانۀ فقیرانۀ شیشه ای که لیوان های ارزان قیمت می ساخت ، بود . این بار به جای عالی و فوق العاده به او ضایعات می گفتند و او که دلش خیلی گرفته بود ، هر بار از رفتن در وجود یک لیوان ارزان قیمت طفره می رفت ، پایین می چکید و دوباره به کوره بر می گشت . آتش کوره اما درد او را فهمیده بود ، برای همین بالاخره دست به کار شد و آنچنان حرارتی به عقاب ذوب شده داد که همۀ اشکهایش تبخیر شد و توانست دور و برش را خوب ببیند . او متوجه دندانهای خرد شده و دانه های عرق روی پیشانی پسرک شد ، پسرک کارگر کارخانه بود و در شیشه ای مذاب می دمید ، عقاب ذوب شده تصمیم گرفت دوباره خودش را پایین بیندازد ولی ناگهان چشمش به لیوان ارزان قیمت و سه رنگی افتاد که کنار پسرک بود و با چشم خودش دید که پسرک با چه لذتی از آن لیوان آب نوشید . عقاب کمی مکث کرد و بعد خودش را به جریان هوای دهان پسرک سپرد . کسی چه می دانست ، شاید لیوان ارزان قیمت شدن بیشتر از عقاب بلورین بودن آرامَش می کرد ! دلارام کارخیران

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 71صفحه 23