مجله نوجوان 71 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 71 صفحه 12

داستان پهلوانی خسرو آقایاری پهلوان ملاعلی سیف شیرازی قسمت اول تازه ورزش تمام شده بود پهلوان ملاعلی نزدیک جا سنگی نشسته بود و مشت ابراهیم ، مشتمالچی زورخانه دست و شانه ها و بدن پهلوان را می مالید . بعد از اینکه حسابی تن و بدن پهلوان را مشتمال کرد ، استکان قندآب را کنار دست او گذاشت و گفت : - نوش جان پهلوان ! مرشد حبیب ، می خواست از سردم پایین بیاید که پهلوان با حالتی آمیخته به احترام گفت : - نثار مرشد جبرئیل صلوات بفرست . ورزشکاران صلوات فرستادند و مرشد از سردم به زیر آمد ناگهان در زورخانه باز شد و آخوند کوچکه ، پیر مرد روضه خوانی که با ورزش هم میانه ای داشت با محاسن سفید و دست های لرزان وارد زورخانه شد . آخوند هنوز پایش روی پله های درگاهی بود که شروع به داد و فریاد کرد : - آی مردم به داد برسید . آی جوانمردا به فریاد برسید پس کجا رفتن پهلوان های این شهر ؟ کجا رفته غیرتتون ؟ یا حسین ، یا حسین ! با داد و فریاد های پیرمرد روضه خوان ، چند نفر از ورزشکاران با عجله به طرف پیرمرد دویدند و او را در میان گرفتند . نگاه های پرسشگر همه به مرد روضه خوان دوخته شده بود . پهلوان ملاعلی هم مثل بقیه ، با حالت تعجب دم جا سنگی ایستاده بود و به پیرمرد زل زده بود . حاج آخوند تا چشمش به پهلوان افتاد ، دوباره داد و فریادش اوج گرفت : - پهلوان ، کجایی ؟ به فریاد برس . شما توی این شهر باشی و این روزنامه های کثیف ، از این حرفها بنویسن ؟ پهلوان این سزاواره مثل تویی توی این شهر باشه و این قلم به دست های از خدا بی خبر از این حرفها توی روزنامه شون بنویسن ؟ ! پهلوان که نگران شده بود ، با عجله جلو آمد و زیر بغل پیر مرد را گرفت و پرسید : چی شده حاج آقا؟ چه اتفاقی افتاده، روزنامه چیه؟ آروم بگو بدونم چی شده! - چی می خواستی بشه پهلوان ؟ دین رفت ، ایمان رفت ، همۀ هستی ما را به باد دادند . نه تو خودت بگو پهلوان ! این سزاوار که مثل تویی ، تو این شهر باشه و انوقت ، این روزنومه به همۀ مقدسات ما توهین بکنه ؟ ببین چی نوشته این از خدا بی خبر . ببین چطور به همۀ مقدسات ما توهین کرده . پهلوان با تعجب روزنامۀ استخر را از دست پیرمرد گرفت و پرسید : - کجاش نوشته ، چی نوشته ؟ پیرمرد همانطور که مثل آدمای مار گزیده ، به خودش می پیچید و آه و ناله می کرد گفت : - بخوان پهلوان ، اون صفحه را بخوان . اولش نوشته « نوادر اتفاقات» بخون ببین چی نوشته . مرشد حبیب جلو آمد و روزنامه را از پهلوان گرفت و با صدای بلند ، شروع به خواندن کرد :

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 71صفحه 12