مجله نوجوان 71 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 71 صفحه 24

داستان مینو همدانی زاده خیابان خانۀ من کودکی من جایی سپری شد که رنگها و روشن تر و بوها قوی تر از جا های دیگر بود . حتّی آسمان ژرف تر و پاک تر به نظر می آمد . می دویدم و می دویدم ، از درختها بالا می رفتم . سنگ ریزه ها را توی آب پرت می کردم و شاد بودم و تنها وقتی ناراحت می شدم که دو چرخه ام به تلق و تلوق می افتاد . اوائل دوران کودکی ام در حاشیۀ شهری کوچک می گذشت ، در خیابان باریکی با چراغ های شکسته که جون می داد برای قایم باشک بازی ، آن هم تو تاریکی شب و میان گل های پنبه ای کوچکی که وقتی می شکفتند مثل پروانه در امتداد خیابان می چرخیدند و مثل برف روی چاله ها می نشستند . کارمان این بود که توی چاله ها کبریت بیندازیم ، پُرز های پنبه ای را آتش بزنیم و از روی آن ها بپریم . جلوی خانه ما درخت بلندی بود که شاخه هایش به پشت بام می رسید ، و بعضی از آن ها تا زمین کشیده می شد ، طوری که می توانستی به راحتی از درخت بالا بروی ، خودت را به پشت بام برسانی ، بادبادک هوا کنی ، تیرکمان بازی کنی یا اینکه بشینی و خیابان را زیر نظر بگیری . درختان پر شاخ و برگ کنار خیابان ، خانه های دو طبقۀ چوبی و باغ های پر درخت . درست روبروی خانۀ ما خانۀ دایی فدیای راننده بود که طبقه اوّل زندگی می کرد و یک هنرمند نقاش بود . آخر خیابان خانۀ مادربزرگم بود . یک روز که بالای درخت بودم ، همسایه مان خانم کلینا که پیرزنی بی حوصله بود با لحنی تهدیدآمیز به پدرم گفت : « این شیطون بلا نمی گذاره آدم آسایش داشته باشه !» امّا همان موقع مردی که کت چرم مشکی پوشیده بود و از آنجا رد می شد گفت : « امّا اگه از من بپرسید او بچّۀ خوبیه» و بعد سرش را بالا آورد و چشمکی به من زد . در واقع تشویقم کرد تا به شیطنت هایم ادامه بدهم ! با خودم گفتم چه دوست با حالی ! و او کسی نبود جز دایی فریا ! در همسایگی دایی فریا ، جناب پروفسوری زندگی می کرد که اهل طبابت بود؛ با ریشی فرفری و قرمز و چشم های قهوه ای که به سرخی می زد! هر روز صبح با یک کیف چرمی پر از کتاب می رفت سر کار ، و من همیشه با خودم حساب کتاب می کردم که ازچرم کیف پروفسور چند تا قلاب سنگ می شود دست کرد ؟ ! او بچّه ها را « عزیزم» خطاب می کرد ، امّا بزرگترها را بستگی داشت که چه تأثیری بر او گذاشته باشند ؟ ! روی بعضی برچسب « آدم خوب» می زد ، روی بعضی دیگر « فوق العاده ، بدجنس !» ، « خشن !» ، « ولگرد !» ، . . . به دایی می گفت « خشن !» و به پدرم « انسانی محترم و باوقار» . کنار خانه مادربزرگم یک مالک پولدار زندگی می کرد . قدبلند و تیز و تند که همیشه یک خندۀ تمسخرآمیز رو صورتش جا خوش کرده بود و یک عینک تیره هم به چشمش می زد؛ خب حتماً برای اینکه چشم های بدجنسش معلوم نشوند ! و وقتی با کسی صحبت می کرد امکان نداشت عینک را از روی چشم هایش بردارد ! بعضی موقعها ، لباس گرم کن سیاه می پوشید و در طول خیابان قدم می زد ، انگار که تافتۀ جدا بافته است ! یک روز به من و دوستم که مشغول جمع کردن غنچه های نسترنی که از حصار خانه اش بیرون زده بود بودیم ، بند کرد و همینطور که انگشتش را جلوی ما تکان می داد گفت : « شاخه ها را شکستید ! به شما که بچّه نمی گن ! می گن آتیش پاره !» توی خانۀ این همسایۀ عزیز ، یک عالمه تابلوی گران قیمت با قاب طلایی بوده و خودش را یک هنرمند خبره قلمداد می کرد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 71صفحه 24