مجله نوجوان 71 صفحه 20
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 71 صفحه 20

قصه های امام نقّاشی مادر توی آشپزخانه بود . زهرا ، عروسک طلایی خود را بغل کرد و به آنجا رفت . مادر سبزی پاک می کرد . زهرا کنار مادر نشست و پرسید : « مامان ! کی پیش امام می رویم ؟» مادر لبخندی زد و گفت : « پدرت قول داده که آخر هفته برویم .» زهرا خوشحال شد و با عجله به حیاط رفت . باغچۀ حیاط ، پر از گل بود . او هر وقت باغچه و گلها را می دید ، یاد امام می افتاد . آخر هر وقت آن ها به جماران می رفتند ، امام دست او را می گرفت و به کنار باغچه و گل ها می برد . زهرا با خودش گفت : « بهتر است این بار یک نقّاشی بکشم و برای امام ببرم .» بعد به صورت عروسکش نگاه کرد . انگار عروسکش هم از فکر او خوشش آمده بود . زهرا فوری به اتاق برگشت و از توی کیفش دفتر نقّاشی را در آورد . فکر کرد چه چیزی بکشد . او فقط بلد بود خانه ، کوه و درخت بکشد . با خودش گفت : « بهتر است مامان برایم نقّاشی کند و من فقط آن را رنگ بزنم .» ابتدا مادر قبول نمی کرد ولی وقتی که زهرا گریه کرد و گفت : « می خواهم یک نقّاشی خیلی خوب به امام بدهم .» مادر قبول کرد . همان طور که زهرا خواسته بود ، یک شاخه گل نقّاشی کرد و بعد زهرا خودش آن را رنگ زد . *** هوا آفتابی بود . زهرا با عجله به اتاق امام دوید . او زودتر از پدر و مادرش پیش امام رفت و سلام داد . امام داشت روزنامه می خواند . با دیدن زهرا ، عینکش را از روی چشم هایش برداشت ، زهرا صورت امام را بوسید . امام بوی گل یاس می داد . پدر و مادر هم آمدند . زهرا نقّاشی خود را به امام نشان داد . امام نقّاشی را نگاه کرد و با مهربانی و شوق پرسید : « این نقّاشی را خودت کشیده ای ؟» زهرا گفت : « نه ! نقّاشی را مامان کشیده و من فقط آن را رنگ زده ام .» امام صورت زهرا را بوسید و گفت : « آفرین دختر راستگو ! خیلی قشنگ رنگ آمیزی کرده ای !» و بعد از روی طاقچه ، جعبۀ مداد رنگی کوچکی را برداشت و گفت : « من هم برای تو یک جایزه خریده ام .» زهرا جعبۀ مداد رنگی را گرفت و بی اختیار ، صورت امام را بوسید .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 71صفحه 20