مجله نوجوان 92 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 92 صفحه 4

حامد قاموس مقدم بازپرس طاس- نان بیات دوباره می پرسم ! چه کسی به تو گفت در کوچه را باز کنی ؟ - آقا اجازه مامانمون ! - برای چی ؟ - آقا اجازه ! واسه اینکه بریم نون بگیریم ! - پس خودت تنها نبودی ! - آقا به خدا خودمون تنها می خواستیم بریم نون بگیریم ! چند ساعت بود که این گفتگو ادامه داشت و ظاهراً برای هیچ کدام از طرفین نتیجه ای در بر نداشت . بابک نمی دانست کجاست . چشمانش بسته بود و فقط بوی سیگار را احساس می کرد . سیگاری که مانند دودکش دود می کرد و راه نفس بابک را گرفته بود . با خودش فکر می کرد که در یک اتاق سیاه نشسته و دور و برش یک میز سیاه قرار دارد و یک چراغ سقفی هم بالای سرش تاب می خورد . یک آقای نه چندان محترم هم با کراوات و کمربند کشی و آستین های بالا زده ، با سری طاس و سبیلی قجری دور و برش راه می رود و از او سئوال می کند . بابک با خودش فکر می کرد که هر چه بلا سرش می آید ، حقش است . اگر دیشب تا دم صبح مردم آزاری نکرده بود و با سنگریزه از بالای پشت بام ، مزاحم خواب برادرش نشده بود ، این اتفاقات عجیب برایش نمی ا فتاد . گرم خواب صبح بود که صدایی مانند انفجار یک بمب و یا افنجار یک آدم ، او را به قاعده چند متر از جایش پراند . مادر مهربانش بود که با لطافت داشت از وسط حیاط او را صدا می کرد که برود و نان بگیرد . مادر در ضمن ابراز می داشتند که لنگ ظهر است و هیچ آدم عاقلی زیر آفتاب ظهر تابستان روی پشت بام نمی خوابد چون مغزش بخار می شود . بابک کورمال کورمال از بالای پشت بام خودش را به لب حوض رساند و آبی به سر و صورتش زد تا خوابش بپرد . ولی مگر این خواب که چند ساعت بیشتر پا نگرفته بود ، پریدنی بود ؟ ! سرش را درون حوض فرو کرد و وقتی از آب بیرون آورد ، از تمام بدنش آّب می چکید . سر سفره نشست تا مادرش با مهربانی به او چای شیرین دو رنگ و نان سنگگ دو رو خشخاش و پنیر تبریزی اعلاء تعارف کند ولی مادر در کمال نامهربانی فریاد کشید : آی ! زندگیمو نجس کردی بچه ! همه چرک و چغلای لای موهات ریخت رو فرش جهیزیه م ! و در ادامه بابک را از اتاق بیرون کرد و در را به رویش بست . بابک ، ناامید از مهر مادری به آغوش آشپزخانه که چند پله از حیاط پایین تر بود پناه برد و یک تکه نان بیات چند روز پیش را که احتمالاً مادر برای مرغ و خروسها گذاشته بود ، برداشت و سق زد . ناگهان سایه مادر از آستانه در آشپزخانه به داخل افتاد : « داری چیکار می کنی ؟ اونو نخور اون نون . . . » بابک ترجیح داد به بازپرس فکر کند و تاریخچه نانی را که داشت می خورد ، فراموش کند . - دوباره می پرسم چه کسی به تو گفت در کوچه را باز کنی ؟ - آقا اجازه ، مامانمون ! بابک با خود اندیشید ، شاید این آقاهه نمی شنود که بابک چه می گوید ، چون حدود صد دفعه ای این سؤال را تکرار کرده بود ولی متوجه جواب بابک نشده بود . نان را به گوشه ای پرت کرد و دستانش را با حالتی چندشی با پیراهنش پاک کرد . مادر که حالا بالای سر او بود ، یک پس گردنی به بابک حواله داد و گفت : « برو رختخوابتو از روی پشت بوم جمع کن . الان همسایه ها فکر می کنن دیشب تو جات بارون اومده . » بابک گفت : « کی همچی فکری می کنه ؟ »

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 92صفحه 4