
حامد قاموس مقدم
بازپرس طاس- نان بیات
دوباره می پرسم ! چه کسی به تو گفت در کوچه را باز کنی ؟
- آقا اجازه مامانمون !
- برای چی ؟
- آقا اجازه ! واسه اینکه بریم نون بگیریم !
- پس خودت تنها نبودی !
- آقا به خدا خودمون تنها می خواستیم بریم نون بگیریم !
چند ساعت بود که این گفتگو ادامه داشت و ظاهراً برای هیچ کدام از طرفین نتیجه ای در بر نداشت . بابک نمی دانست کجاست . چشمانش بسته بود و فقط بوی سیگار را احساس می کرد . سیگاری که مانند دودکش دود می کرد و راه نفس بابک را گرفته بود .
با خودش فکر می کرد که در یک اتاق سیاه نشسته و دور و برش یک میز سیاه قرار دارد و یک چراغ سقفی هم بالای سرش تاب می خورد . یک آقای نه چندان محترم هم با کراوات و کمربند کشی و آستین های بالا زده ، با سری طاس و سبیلی قجری دور و برش راه می رود و از او سئوال می کند .
بابک با خودش فکر می کرد که هر چه بلا سرش می آید ، حقش است . اگر دیشب تا دم صبح مردم آزاری نکرده بود و با سنگریزه از بالای پشت بام ، مزاحم خواب برادرش نشده بود ، این اتفاقات عجیب برایش نمی ا فتاد .
گرم خواب صبح بود که صدایی مانند انفجار یک بمب و یا افنجار یک آدم ، او را به قاعده چند متر از جایش پراند . مادر مهربانش بود که با لطافت داشت از وسط حیاط او را صدا می کرد که برود و نان بگیرد . مادر در ضمن ابراز می داشتند که لنگ ظهر است و هیچ آدم عاقلی زیر آفتاب ظهر تابستان روی پشت بام نمی خوابد چون مغزش بخار می شود .
بابک کورمال کورمال از بالای پشت بام خودش را به لب حوض رساند و آبی به سر و صورتش زد تا خوابش بپرد . ولی مگر این خواب که چند ساعت بیشتر پا نگرفته بود ، پریدنی بود ؟ !
سرش را درون حوض فرو کرد و وقتی از آب بیرون آورد ، از تمام بدنش آّب می چکید .
سر سفره نشست تا مادرش با مهربانی به او چای شیرین دو رنگ و نان سنگگ دو رو خشخاش و پنیر تبریزی اعلاء تعارف کند ولی مادر در کمال نامهربانی فریاد کشید : آی ! زندگیمو نجس کردی بچه ! همه چرک و چغلای لای موهات ریخت رو فرش جهیزیه م !
و در ادامه بابک را از اتاق بیرون کرد و در را به رویش بست .
بابک ، ناامید از مهر مادری به آغوش آشپزخانه که چند پله از حیاط پایین تر بود پناه برد و یک تکه نان بیات چند روز پیش را که احتمالاً مادر برای مرغ و خروسها گذاشته بود ، برداشت و سق زد .
ناگهان سایه مادر از آستانه در آشپزخانه به داخل افتاد : « داری چیکار می کنی ؟ اونو نخور اون نون . . . »
بابک ترجیح داد به بازپرس فکر کند و تاریخچه نانی را که داشت می خورد ، فراموش کند .
- دوباره می پرسم چه کسی به تو گفت در کوچه را باز کنی ؟
- آقا اجازه ، مامانمون !
بابک با خود اندیشید ، شاید این آقاهه نمی شنود که بابک چه می گوید ، چون حدود صد دفعه ای این سؤال را تکرار کرده بود ولی متوجه جواب بابک نشده بود .
نان را به گوشه ای پرت کرد و دستانش را با حالتی چندشی با پیراهنش پاک کرد .
مادر که حالا بالای سر او بود ، یک پس گردنی به بابک حواله داد و گفت : « برو رختخوابتو از روی پشت بوم جمع کن . الان همسایه ها فکر می کنن دیشب تو جات بارون اومده . »
بابک گفت : « کی همچی فکری می کنه ؟ »
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 92صفحه 4