مجله نوجوان 92 صفحه 34
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 92 صفحه 34

آسمانی ها رسول شگفتی ها علی باباجانی محروم از آسمانها شیطان بزرگ بی قرار بود . مثل اسفند روی آتش از جا می جهید و نمی توانست جایی آرام بگیرد . انگار داشت اتفاقی می افتاد که برایش ناگوار بود . یاد روز تولد عیسی افتاد تا قبل از تولد عیسی او هفت آسمان را سیر می کرد و می رفت آن بالا بالاها ، گوش می خواباند تا از ملکوتیان خبر بگیرد . اما وقتی عیسی متولد شد ، در های آسمان چهار و پنج و شش و هفت به رویش بسته شد و او دیگر نمی توانست بیشتر از سه آسمان بالا برود . شیطان از همه بی قراری اش به تنگ آمد و دستور داد که همه شیطانها جمع شوند . شیطان های ریز و درشتی که گوش به حرف او بودند ، در یک لحظه جمع شدند . از هم سؤال می کردند که شیطان بزرگ چه کار دارد ؟ یکی از آنها پرسید : « ای بزرگ ما ، چه اتفاقی افتاده که شما را بی قرار کرده و حالتان دگرگون شده است ؟ » شیطان بزرگ داد زد : « ای وای بر شما ، از اول شب تا حالا ، حال زمین و آسمان تغییر کرده ، احتما ل می دهم که حادثه عجیبی در زمین اتفاق می افتد . حادثه ای که از وقتی عیسی به آسمان رفته ، سابقه نداشته است . » - ما چه کار کنیم ای بزرگ ما ؟ شیطان با همان حالت گفت : « هر کدام به سویی بروید و جستجو کنید . ببینید که چه حادثه عجیبی رخ داده است . » شیطانها هر کدام به سویی رفتند و شیطان بزرگ را در انتظار گذاشتند . کمی بعد ، از همان سو که رفته بودند با دست خالی برگشتند : « ما چیزی پیدا نکردیم . همه چیز سر جای خودش است . » شیطان به خشم آمد و گفت : « نه ، این کار شما نیست . کار من است . باید به زمین بروم و ببینم چه پیش آمده است . » پرواز کرد و دنیا را زیر پا گذاشت . ازکوهها ، بیابانها ، دریا و جنگلها گذشت . همه چیز بر وفق مراد او بود . رفت و رفت تا رسید به مکه . آنچه را که دید ، باعث حیرتش شد . فرشته ها ی نورانی خدا دور کعبه را گرفته بودند و مثل پروانه دور شمع کعبه می گشتند . پایین آمد تا ببیند چه خبر است که صدای فرشته ها را شنید : « دور شو ملعون ، دور شو . » نتوانست آنجا دوام بیاورد . برگشت . از خانه خدا دور شد و به فکر حیله ای افتاد . خودش را تغییر داد و مثل یک گنجشک کوچک ، از طرف کوه حرا به پرواز در آمد و به کعبه نزدیک شد . جبرئیل تا او را دید ، گفت : « برگرد ای ملعون . » شیطان به التماس افتاد : « ببین ، من می روم اما یک سؤال دارم . می خواهم بپرسم و بروم . » جبرئیل به او به اندازه یک سؤال اجازه ماندن داد . - می خواهم بگویی امشب در زمین چه اتفاقی افتاده ! جبرئیل به طرف کعبه چشم دوخت و بعد گفت : « امشب شب تولد محمد ، بهترین پیغمبران است . » اما سؤال شیطان تمام نشد : « بگو بدانم ، آیا از این تولد سود و بهره ای به من می رسد ؟ » جبرئیل با قاطعیت جواب داد : « نه . » شیطان سؤال دیگری داشت : « آیا از امت او بهره ای می برم ؟ » جبرئیل این بار پاسخ مثبت داد و شیطان در حالی که خودش را برای رفتن آماده می کرد ، گفت : « راضی شدم . » آن شب محمد دنیا آمد و شیطان ماند و زمین و مردمانش . مردمانی که هر کدام رنگ و رویی داشتند . در آسمانها به روی شیطان بسته شد . شیطان نشست و فکر کرد که چگونه می تواند انسان و مخصوصاً پیروان محمد را از راه به در کند . منتهی الامال ، ص 18

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 92صفحه 34