مجله نوجوان 92 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 92 صفحه 5

مادر با کمی شیطنت زنانه گفت : « چه می دونم شاید الان که فروغ ، دختر حاج رضا داره روی پشت بوم رخت پهن می کنه ، همچی خیالی بکنه ! » بابک نمی توانست ریسک کند . سریع پرید روی پشت بام و رختخوابها را بغل زد و آورد خر پشته . فریاد گوش نواز مادر دوباره بلند شد که : « بچه ! بیا برو الان نونوایی غلغله می شه ! » بابک در جواب گفت : « مگه من دیروز نون نگرفتم ؟ چیکارشون کردی ؟ » گفت : « بیا ببین ! » و ظرف نان را جلوی چشمش گرفت و گفت : « ببین خالیه ! » بابک کاملاً حرف مادر را باور کرد . دوباره می پرسم ! چه کسی گفت درو باز کنی ؟ بابک دیگر جوابش را نداد . بالاخره عزم رفتن به نانوایی کرده بود . شلوارش را روی گرمکنش کشید و پیراهنش را هم به گوشه ای پرت کرد و یک پیراهن تمیز پوشید . کار بود ! دیگر شاید دختر حاج رضا هم در کوچه بود . موهایش را که چسبیده بود کف سرش شانه ای کشید و جلوی آنرا منگولی کرد و یک طره از لای موهایش کشید بیرون . بعد حرکت کرد که از خانه بیرون برود . مادربا طعنه ای گفت : « آقای چسان فسان کجا تشریف می برین ؟ » - نونوایی ! - می خوای نون خشک بگیری بیاری ؟ بابک منظور مادر را نفهمید . بعد ، مادر پارچه ای را که پشتش قایم کرده بود برای او پرت کرد و گفت : « نونها رو بپیچ توی این . پیش عمت اینا آّبرو دارم . » بابک دوست نداشت آن پارچه گل گلی را در خیابان دستش بگیرد چون خیلی دخترانه بود . دوباره برگشت که پارچه را عوض کند که سر و کله مادرش پیدا شد . - میری نون بگیری یا زنگ بزنم به بابات ؟ از داخل کوچه صدای موتورسیکلتی به گوش رسید و بعد از آن صدای داد و فریاد عده ای . مادر پارچه را از دست بابک قاپید و کشید به سرش و دوید توی کوچه ولی هنوز از در خارج نشده بود که صدای ترمز شدید موتور سیکلت و پرت شدن آن ، بابک را نگران کرد . به سرعت به خیابان دوید . مادر کنار پیاده رو وارفته بود و از حال رفته بود . آن طرف شنهایی ، که گوشه کوچه بود ، یک موتور سوار پرت شده بودو چرخ موتورش در هوا می چرخید . آن طرف تر هم یک مرد لنگ لنگان با کاپشنی چرمی و کلاه کاسکت موتورسواری در حالکه یک کیف زیر بغلش گرفته بود ، پا به فرار گذاشت . معلوم نبود که در آن گرما چرا آن آقا کاپشن چرمی به تنش بود . - دوباره می پرسم ! ابن بار بابک به یاد آورد که اصلاً او در را باز نکرده بلکه مادرش بوده . مادرش کنار کوچه نشسته بود و همسایه ها بادش می زدند . یک نفر یک لیوان آب قند جلو دوید و آب قند را در حلق مادر ریخت . بابک گیج شده بود . مادر در همان حال فریاد زد : « میری نون بگیری یا نه ؟ » بابک داخل جمعیت عمه اش را هم دید که دارد مادرش را باد می زند . بابک حس کرد که بازپرس به او نزدیک می شود . چشم بندش را از صورتش جدا کرد . نوری خیره کننده چشمان بابک را زد . صدای بازپرس را می شنید که می گفت : « لنگ ظهره ! نمی خوای بری نون بگیری ؟ » بابک که کمی سیاهی چشمانش کم شد ، دید مادرش بالای سر اوست . از جا پرید . روی پشت بام بود و آن طرف تر پشت بند رخت همسایه ، فروغ دختر حاج آقا ریزریز می خندید . در حالی که به سمت نانوایی راه افتاد ، از اینکه بازپرس طاس را درخواب دیده بود خوشحال بود ولی در عوض جلوی فروغ ، دختر حاج رضا بد جوری ضایع شده بود .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 92صفحه 5