مجله نوجوان 92 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 92 صفحه 12

سارق قسمت اول نویسنده : آلفرد هیچکاک مترجم : مهرک بهرامی ها رولد لوین ، وکیل مدافعم به من گفت : تو خیلی سهل و ساده گرفتار شدی و جرمت محرز است . قضات حتی مجبور نیستند از جایشان بلند شوند . هیچ کس در محکومیت تو شکی ندارد . متوجهی ؟ ! تصدیق کنان سری جنباندم و اخم آلود جواب دادم : صحیح . و این یعنی مرگ « بیو » . خودت می دانی که کارت تمام است و به احتمال قوی روی صندلی الکتریکی خواهی نشست چون آدم ربایی در ایالت ما جنایت بزرگی است . - بله . « لوین » به انگشت های زمخت و گشوده دستش اشاره ای کرد و پرسید : پس ما باید چه کار کنیم ؟ ! گفتم : تو بگو ، تو وکیل گران قیمت و معروف این شهر هستی و تحصیلات عالی ، تجربه و هوش شیطانی داری . به هر حال من از دیشب دیگر به خودم اطمینان ندارم . « لوین » سرش را تکان داد و گفت : جای تعجب نیست . . . من پیشنهادی دارم که ممکن است تنها راه نجات تو از اعدام باشد . - خب ، اون پیشنهاد چیه ؟ - دیوانگی ، جنون موقت ! ما باید ادعا کنیم که تو آدم ناقص عقلی هستی « بیو » . باید بگوییم که تو « جینی فار » را در حالت آشفتگی روحی ربودی . می فهمی ؟ گفتم : می فهمم اما از پیشنهادت خوشم نمی آید . من عقلم پاره سنگ بر نمی دارد رفیق . من همه چیز هستم جز یک دیوانه . همیشه عاقل و معقول بوده ام و در هر کاری آرامش خود را حفظ کرده ام . تمام دوستان و آشنایانم این را تآیید می کنند . وکیل زمزمه کرد : ها ها خنده ام گرفت ، میگه عاقل ! بعله . عاقل ! - هوم . . . مگه واقعه همان طوری که روزنامه نوشته اند اتفاق نیفتاده ؟ - بعله . پس بگذار یک دفعه دیگه قضیه را مرور کنیم تا خوب متوجه شوی . . . اون وقت بگو عاقل هستی یا نه تو ساکن همان هتلی بودی که خانواده « فار » شامل آقا و دخترک ده ساله شان « جین » ، در آن اقامت داشتند . درست است ؟ با اشاره سر پاسخ مثبت دادم و اضافه کردم : تو دقیقاً از ماجرا اطلاع داری رفیق ! وکیل گفت : خیلی خوب و طبق یک نقشه از پیش تعین شده دست به آدم ربایی زدی و « جینی » کوچک ، دختر خانواده میلیونر « فار » را که تنها در محوطه چمن جلوی هتل بازی می کرد ربودی و به داخل اتومبیل مسروقه بردی و پس از چسباندن نواری روی دهانش دست و پای او را با طناب بستی و بچه را کف ماشین گذاشتی . درست ؟ گفتم : البته به این سادگی که می گویی نبود ولی تقریباً همینطور بود که گفتی . آن وقت چه کار کردی ؟ ! روانه تقاطع شاهراه « کامپ بل » شدی . تو در رفته بودی و کسی هم دنبالت نمی آمد . تو می دانستی که پدر و مادر جین تا یکی دو ساعت دیگر متوجه غیبت او نخواهند شد و تو تا آن موقع از تقاطع « کامپ بل » گذشتی و اتومبیل مسروقه را جایی پارک کردی و کودک را به قایق موتوری کابین داری که قبلاً با یک نام جعلی کرایه کرده بودی انتقال دادی و مایلها از بندر دور شدی و برای گریز و اختفاء ، پهنه وسیع اقیانوس پیش رویت قرار گرفت تا تو با خیال آسوده از والدین بچه پول کلانی بگیری . این طور نیست ؟ موضوع به یادم آمد و زیر لبی غریدم : چرا همین طور است . نیم میلیون . من می خواستم نیم میلیون دلار پول بگیرم اما . . . افسوس ! ولی هرگز به تقاطع « کامپ بل » نرسیدی . لب های نازک « لوین » به تبسم استهزاءآمیزی گشوده شد و گفت : تو از هر آژیر خطری به قدر کفایت دور شده بودی و خیلی آسان می توانستی فرار کنی . بعد نیم میلیون دلار توی چنگت بود . گفتم : آخ ! داغم را تازه نکن . وکیل بی اعتنا به پاسخ من ادامه داد : خب ، حالا یک آدم ربای عاقل در این مرحله از عملیات جنایی اش چه می کند ؟ « لوین » در اتاق ، چهار پنج قدمی راه رفت و چنان بود که گویی خطاب به یک هیئت منصفه سخن می گفت . سپس برگشت و از من پرسید : اون وقت تو چیکارکردی « بیو » ؟ با درماندگی پاسخ دادم : خوابم برد . وکیل شانه بالا انداخت و نگاه پیروزمندانه اش را به من دوخت و تمسخرکنان گفت : می بینی ؟ این هم شد کار عاقلانه و معقول . به حق چیز های نشنیده . تو ماشین مسروقه ات را کنار جاده کشیدی و با دقت ، دورتر از باند های ترافیک پارک کردی و به خواب عمیق و راحتی فرو رفتی . گفتم : من فقط نمی خواستم بچه صدمه ببیند . لحن « لوین » تند و تلخ شد و گفت : البته و به همین علت از جاده بیرون کشیدی اما این لحظه مناسبی برای چرت زدن بود ؟ غرغرکنان جواب دادم : حقیقتاً نمی دانم چه اتفاقی افتاد . این غریب ترین احساسی بود که تا آن زمان به من دست داده بود رفیق . انگار داشتم از حال می رفتم ، غش می کردم ، حالت عجبی بود که زیاد هم مثل خواب آلودگی نبود . هر چه بود حسابی تو را گیر انداخت . آره . لعنت بر شیطان ! و آن توریست های نوع دوست ، تو را در همان حال یافتند . زن و شوهر سیاح ایستادند تا ببینند که تو یک وقت مریض نباشی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 92صفحه 12