گفتگو
مژگان بهمنش
گفتگو با فرّخ لقا هوشمند
بازیگری
درمیان دشتهای سبز شمال
مادر شانۀ چوبی را روی موهای مجعد دختر کوچولویش میکشد. موهای بلندش را به دست میگیرد
و میبوید و میبوسد. بلند میشود. جعبۀ عروسکهای دخترش را از روی طاقچۀ اتاق بر میدارد و به دختر
میدهد. دخترک چشمهای عسلی و درشتش را ریز میکند و انگشت باریکش را روی لبان سرخ و غنچه
شدهاش میگذارد. حالت متفکرانهای به خودش میگیرد و نگاهی به داخل جعبه میکند. جعبه عروسکهای پارچهای
که مادر برای هر کدام پیراهن گل دار و رنگارنگ دوخته است، کنار هم چیده شدهاند. دستهای سفید و تپلش
را روی تک تک عروسکهایش میکشد. رو به مادر میکند و به صدایی ریز و
دلنشین میگوید:« آخه امروز کدومشون رو با خودم ببرم مهمونی به
خونۀ دریا جون؟ غنچه را ببرم؟ نه! امروز نوبت لبخنده! نه، گلی،
نه بهار، یا نه، اصلاً امروز نوبت زیباست!» مردّد مانده که کدام
را انتخاب کند. بالاخره طاقت نمیآورد. هر پنج عروسکش را
بغل میکند و پلههای سنگی ایوان خانه را دو تا یکی میکند
و به طرف دالان بلند خانه که با شاخههای باریک و پیچ در پیچ
یاس و اقاقیا تزیین شده است، میدود. باد در میان
شاخههای بلند کاج و نارون میپیچد، انگار که درختان
با دیدن دختر کوچولوی شاد و خندان دست افشانی
میکنند. مادر که در ایوان شمعدانهای رنگارنگ را آبیاری
میکند با لبخند به موهای خرمایی رنگ دخترش که زیر
نور آفتاب برق میزند، نگاهی میکند. عطر یاس انگار از
میان گیسوان دختر بلند میشود. مادر با لهجۀ گیلانی
دخترش را صدا میزند «فرخ جان، تی بلامیسَر
کُرجان ( درد و بلایت به جانم دخترجان) باز
هم که همۀ بچههایت را باخودت بردی
پلاپته بازی(مهمان بازی). کرجان.»
«فرخ لقا هوشمند» دختر زیبای آن
روز، حالا نزدیک به 80 سال سن
دارد و چهرۀ زیبایش با لبخندی
مهربان، زیباتر از آن روزهاست.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 137صفحه 3