وقتی بغض از مژههام پایین میاد!
آقای آبی مشغول این شغل سابق خودش و در کمال تعجب متوجه شد که کار و کاسبیاش از قبل رونق بیشتری پیدا کرده
است چون در خیابانها خبری از تاکسی نبود و ماشینهای مسافر کشی خط دار هم در گوشه کنار خیابان پارک شده بودند.
آقای آبی در دلش فکر کرد که حتماً بنزین آنها هم تمام شده است و همگی بیکار شدهاند بعد قطره اشکی گوشۀ
چشمش نشست و بعضش از مژههایش پایین آمد و باران شد!
اشتغال زایی با دال اضافه!
بالاخره بنزین آقای آبی تمام شد. او تمام شجاعت خود و خانوادهاش را در خودش جمع کرد و
مانند یک کابوی تنها وارد پمپ بنزین شد تا اعلام کند که بنزین
میخواهد.
ماشینش را در جلوی پمپ متوقف کرد و به سراغ نازل
رفت! مأمور پمپ بنزین در حالی که یک خروار اسکناس در
دستش بود و داشت آنها را مرتب میکرد زیر چشمی به آقای
آبی نگاهی انداخت. آقای آبی حرکت خیس قطرۀ عرقی را
روی صورتش حس کردکه از پیشانیاش راه گرفت، از کنار چشمش رد
شد و از گونه او به روی زمین فرو افتاد.
هنوز قطرۀ عرق آقای آبی در روی زمین نیفتاده بود که مأمور خودش را به
آقای آبی رساند و به او گفت: بنزین؟ ! تا آقای آبی بخواهد خودش را جمع و جور کند و بگوید که
کارت ندارد و این حرفها مأمور پمپ بنزین کارتی را از جیبش بیرون آورد و در پمپ فرو
کرد.
آب در مریخ!
آقای آبی بعد از عمل متحوّرانۀ تهیّه بنزین بیش از سهم تعیین شدهاش احساس کرد مانند آب در مریخ، غریب
است و از هیچ چیز شهر خود اطّلاعی ندارد.
اوّلاً نرخ جهانی بنزین را فهمید و توانست مانند شهروندان دیگر کشورها بنزین تهیه کند.
دوم اینکه فهمید راننده تاکسیها دیگر با تاکسی تردّد نمی کنند بلکه با موتور سیلکت به این طرف
و آن طرف پمپ بنزینها میروند و کمین میکنند تا دست بیچارگان را بگیرند
سوم اینکه باز هم تصمیم گرفت ماشین بیبنزین آبیاش را بفرشد چون نه این شیوۀ تهیه بنزین برایش به
صرفه بود و نه آن کد پیگیری مسخرهای که برای گازسوز کردن خودرویش گرفته بود.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 137صفحه 20