مجله نوجوان 137 صفحه 16
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 137 صفحه 16

آقای قّصابی، معلم انشا و نقاشی آره داش ! چی؟ روز اول مدرسه بود. مام چی؟ یه بچه جیقیل با یه من مف آویزون تریپ مریپمون ولی از همون روز اول بیست بود جون داآش! بابا مون چی؟رفته بود به رحمت خدا. ولی سایۀ ننمون چی؟ هنوز روسرمون پهن بود. ننۀ چی؟ یه دست لباس گوشاد به تن گریه کن چی؟ به تنمون درز گرفته بودکه پیش بچّهها چی؟ کم نیاریم داش! سرتو درد نیارم. دقیقه اول، هنوز صفه رو خوب نبسته بودیم که مملی هل داد و من با یک کف گرگی چی؟ رفتم رو صورتش. یه آقایی که قرار بود چی؟ موعلممون بشه گوش جفتمونو تابوند و از مدرسه انداخت بیرون مام می­گفتیم چی؟ از یانگوم که کمتر نیستیم. ده دفه انداختنش از قصر بیرون دوباره چی؟ مث گربه پرید تو. مام برگشتیم به مدرسه و قصد کردیم چی داداش؟ موعلّم بشیم تا هر کی رو کتک زدیم یه دست درد نکنه هم واسمون بذارن بالاش ! خانم حساس، معلّم روانشناسی و فلسفه روز اوّل مدرسه بود و من مثل همۀ کلاس اولیها با دلی آکنده از گل و بلبل و گهگاه وزغ و قورباغه اولین باری بود مدرسه را میدیم. کلاس بندی شدیم و رفتیم سر کلاس. قلبم تاپ تاپ می­زد. بالاخره معلّم وارد شد و سلام کرد بعد گفت:« دفترهایتان را در بیاورید و این چیزها را بنویسید» ولی ما که نوشتن بلد نبودیم یعنی راستش را بخواهید فقط من نوشتن بلد نبودم بقّیه تند و تند همۀ چیزها را می­نوشتند. باورتان نمی شود مثل یک کابوس بود. یک کابوس وحشتناک. اول خیال کردم دارم خواب می­بینم امّا بعد که احساس کردم که به دستشویی نیاز دارم فهمیدم که اصلاً خواب نیستم. کاش این کابوس همینجا تمام می­شد ولی این فاجعه وقتی به اوج رسید که بچّهها یکی یکی درس را از روی کتاب می­خواندند و من حتّی یک کلمه هم نمی توانستم بخوانم. داشت گریه­ام می­گرفت. فلسفه محیطی خودم را درک نمی­کردم و نمی­توانستم جهان فلسفی پیرامونم را تجزیه و تحلیل کنم. احساس می­کردم که دچار شوک هیستریک و توّهم فانتزی شده ام. معلم مدرسه وقتی اشکهایم سرازیر شد با آن قیافۀ تمساحش فکش را جلوی صورتم باز کرد و هر چه توهین بلد بود به من کرد. بعد مامانم را صدازد و گفت دخترت خیلی خنگ است. من از همان موقع دچار مشکلات روحی و روانی شدم و آنقدر به روانپزشک مراجعه کردم که خودم یک روانشناس شدم. البته بعدها فهمیدم که یک اشتباه کوچک مسیر زندگی مرا تغییر داده است. من آن روز اشتباهی موقع کلاس بندی سرِ صف کلاس سومیها ایستاده بودم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 137صفحه 16