ترجمه از زبان آلمانی : سید احمد موسوی محسنی
بنابراین قول داد و او بار دیگر برایش نخهای طلا را
ریسید. فردای آن روز پادشاه دوباره آمد و دید کارش
را انجام داده است. تصمیمش برای ازدواج با او قطعی
شد. به این ترتیب دخترک آسیابان فقیر، ملکه شد.
یکسال بعد وقتی او فرزند زیبایی به دنیا آورد و اصلاً
به یاد قولی نبود که به آدمک داد بود، آدم کوچولو
آمد و گفت: «اونی که قول داد بودی، بده بیاد!»
ملکه خیلی ناراحت شد. حاضر بود تمام داراییهای شاه
را به جای بچه ببخشد ولی آدمک گفت: «نه، یه موجود
زنده برام از همة ثروتهای دنیا ارزشمندتره» ملکه ماتم
گرفت، زار زار گریه کرد و اشک ریخت به طوری که
خود آدمک او را آرام کرد و گفت: «سه روز بهت
فرصت میدم. اگه تو این سه روز اسم منو گفتی، بچه
مال خودت.» ملکه آن شب تمام اسمهایی را که شنیده
بود، به خاطر آورد. نمایندهای هم به نقاط مختلف کشور
فرستاد تا اسمهای دیگر را هم جمعآوری کند. روز بعد
وقتی آدمک آمد، او یکایک اسمهایی را که می دانست،
گفت و آدمک بعد از شنیدن اسمها سر را به نشانة « نه»
تکان میداد.
روز دوم دستور داد در کشور همسایه، دنبال اسم
بگردند. آنها موفق شدند چند اسم نایاب را پیدا کنند
ولی آدمک گفت که هیچ یک از آنها اسم او نیست.
روز سوم مأمور تحقیق برگشت و گفت: «متأسفانه
نتوانستم اسم جدیدی پیدا کنم امّا اطراف جنگل، بالای
یک کوه بلند به محلّی رسیدم که یک روباه و خرگوش
داشتند با هم خداحافظی میکردند. آنجا خانة کوچکی
دیدم که جلویش آتشی روشن بود و آدمک بدترکیبی
دورش میچرخید و میخواند :
» امروز و نون میپزم، فردا شربت میسازم
آخه میخوام پس از اون، شازده اینجا بیارم
چقدر خوبه که کسی، اسممو نمیدونه،
«رومپل زیرک که میگن کارشو خوب میدونه»
ملکه با شنیدن نام «رومپل زیرک» بینهایت خوشحال
شد. آدمک دوباره آمد و پرسید: «بالاخره اسم منو پیدا
کردی؟»
-تو کانس نیستی؟
-نه.
-شاید اسمت رومپل زیرکه.
آدمک داد زد: «لعنت بر شیطان! شما با اجنّه سر
و کار دارید.» بعد پای راستش را از عصانیت به
زمین کوبید و پایش کاملاً در زمین فرو رفت.
سپس با خشم و نفرت دو دستی پای چپ خود
را گرفت و سعی کرد پایش را بیرون بکشد اما
بر اثر این کار از وسط به دو نیم شد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 163صفحه 9