آسمانیها
در کوچه باغ حکایت
نیایش
اگر قناعت بود
روزی ابوذر غفاری نزد سلمان فارسی رفت و میهمان
او شد. سلمان سفرهای گسترد و یک کوزه آب و مقداری
نان خشک در سفره گذاشت و هیچ چیز دیگر در خانه
نداشت.
ابوذر لقمهای از نان برداشت و خورد، سپس گفت: «چه قدر نان خوبی است، اگر نمک نیز همراه آن بود.» سلمان که پولی برای خرید نمک نداشت، کوزه را
برداشت و نزد مغازهدار گرو گذاشت و قدری نمک
گرفت.
نان را با نمک خوردند، سپس ابوذر گفت:«حمد و
سپاس خداوند را که این پایه قناعت را روزی ما کرد.» سلمان گفت:« آری، سپاس خدای را ولی اگر قناعت
بود، کوزه به گرو نمیرفت.»
بوستانی برای دوستان
پروردگارا
خاکم
خشکم
تشنهام
بارانی بفرست تا غبار را از چشمانم بشوید.
بذری افشان تا جانم به نام تو جوانه دهد.
آفتابی بر سرم بتابان تا ساقهها از جانم به قنوت تازهای دست
بردارند.
پرودگارا، فرصتم ده تا آنچه در سینه دارم درختی شود پر حاصل.
خداوندا، توفیقم ده تا آنچه فرشتگانت در گوش خاک گفتهاند را دانه
دانه با میوههای ترش و شیرین به دست باد بسپارم.
پروردگارا
خاک خشکم
عنایتی کن تا بوستانی شوم برای دوستانم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 163صفحه 22