مجله نوجوان 163 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 163 صفحه 29

سمیه اصحاب صحف *** مرد دستی به کمر زده بود. به جوانههای دو تا درخت نگاه می­کرد و همین طور که پسرش خواسته بود، دو تا شدند از یک ریشه. -اگه خدا بخواد امسال تابستون میوه میدن. اما راستی راستی پسرش چه زحمتی کشید. -ولی خوب تابستون امسال میوه میدن. -سلام آقا جون، چرا بیرون؟ بیاید تو، هوا سرده. -درخت رو نگاه می­کردم. تو هم بیا اینجا. پسر آرام به پیرمرد نزدیک می­شود و می­گوید: «آقا جون، درختم حسابی بزرگ شده؛ راستی که میوة این درخت خوردن داره. من یکی که با چه لذتی می­خورم.» پیرمرد لبخندی می­زند و می­گوید: «حق داری پسر جون.» *** -آقا دوقلوها دیر نکردند؟ -نه خانم، شما چقدر جوش این دخترها رو می­زنید. -آخه آقا آدم حظ می­کنه نگاهشون بکنه. من که با چه لذتی بچههام رو نگاه می­کنم. -حق داری خانم، خیلی زحمت کشیدی. حالا تو هم بیا تو سرما می­خوری. مرد سری تکان می­دهد و به دو ماهی داخل حوض خیره می­شود و به فکر فرو می­رود. دو سلام با هم مرد را از توی خیال بیرون می­آورد. مرد آرام سرش را بالا می­گیرد و به دو دختری که مثل سیب نصف شدهاند، نگاه می­کند. فقط یکی کمی چاق­تر و دیگری کمی لاغر. -سلام بچهها. خسته نباشید. برین تو که مادرتون منتظره. بچهها توی اتاق می­روند. -دو تا شدند و دو تا بچة نارس. راستی که مادرشون چقدر زحمت کشید تا اینها رو بزرگ کرد. اما راستی راستی چه دخترهایی هستن. امسال بهار درسشون تموم می­شه و تابستون هم ازدواج می­کنن. هی هی من و مادرشون بدون این دو تا چی کار کنیم؟ *** -آقا جون! برگهای درختم زرد شده؛ فکر می­کنید به خاطر گرماست؟ *** -آقا بیا ببین دوقلوها چقدر زرد شدن. بهتره ببریمشون دکتر. *** -باید به این زودی از دستشون بدم فقط به خاطر بیماری؟ -چاره­ای نداریم. -ولی من قرار بود میوة درختم رو بخورم. -چاره­ای نیست. باید قطع بشن. -مطمئنید که هیچ دارویی وجود نداره؟ *** -ولی ما قرار بود عروسی­شون رو ببینیم. -ببریمشون خارج چطوره؟ -فایده نداره. خودشون بیشتر اذیت می­شن. *** -حالا که قطعشون کردید بهتره اونها رو ببرید خونة همسایه رو به رویی بندازید تو آتیش دیگهای نذری که برای دخترهاش می­پزه. نمی­خوام جلوی چشمهام باشن. *** بوی دود هیزم زیر آتش، همة محله را پر کرده بود. همه می­دانستند که شب، شام، خانة همسایة­شان دعوت دارند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 163صفحه 29