داستان
درخت دو شاخه انجیر
بوی دود هیزمتر زیر آتش، همة محله را پر کرده
بود. همه میپنداشتند که شب، شام، خانة همسایةشان
دعوت دارند.
***
-آقا جون! زود نیست توی این فصل قلمه
میکارید؟
-چرا پسرم! زود که هست. این قلمه را باید آخرهای
زمستون کاشت ولی خب اگر بیشتر مواظبش باشی،
طوریش نمیشه. سبز میشه و شاید چند سال دیگه
میوه هم بده.
***
بوی بیمارستان، مرد را حسابی گیج کرده و فکر و خیال
یک لحظه او را رها نمیکند. هنوز هم باورش نمیشود. آخر خیلی زود بود. چند ماه دیگر باید صبر میکرد. مرد هنوز توی فکر و خیال است که پرستاری خسته با
ته لبخندی به اونزدیک میشود و میگوید:« آقا... آقا...» مرد که انگار توی خواب است جا میخورد و میگوید: «بله، بله، مادر سالمه؟ اتفاقی افتاده؟» پرستار لبخندش
را پر رنگتر میکند و میگوید: « هر سه سالمند.» مرد
با تعجب میگوید: «هر سه؟ » پرستار باز لبخندش پر
رنگتر میشود و میگوید: « آخه دوقلو هستند؛ دو تا
دختر قشنگ، لپاشون عین گل انار.»
***
-ببین پسر جون! قلمه رو تو این فصل کاشتیم. هر چه
تو کردی و این قلمه. اطرافش رو پلاستیک بکش تا زیاد
سرما اذیتش نکنه.
- اما آقا جون، ممکنه طاقت نداشته باشه.
مرد نگاهی به آسمان میاندازد و میگوید: « ان شاء
الله طاقت میاره، فقط خیلی مراقبت میخواد. مواظبش
باش.»
-راستی آقا جون! ممکنه دو تا بشه؟ درست مثل
درخت انجیر خونة عمو اینها.
مرد در حالی که آرام دور میشد،گفت: « شاید خدا
خواست و دو تا شد.»
***
مرد مضطرب روی صندلی ظاهراً به حرفهای دکتر گوش میدهد ولی هنوز حواسش پیش دوقلوهاست. آخرین حرف دکتر را متوجه میشود که « باید خیلی
مواظبشان باشید؛ خیلی زودتر از موعد مقرر به دنیا
آمدند.»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 163صفحه 28