مجله نوجوان 163 صفحه 21
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 163 صفحه 21

قاسم رفیعا -نه داداش! خط شصت و شیشه. این وقت شب کی میره نقندر؟ خب برگشتم و اتوبوس رفت. دیدم زنم نیست. این طرف، اون طرف، سر ایستگاه، نبود. دلواپس شدم. خدای من! چه کار کنم؟ او هیچ جا را بلد نبود. یک ماجرایی هست که می­گویند طرقبه­ایها برای این که به کسی آدرسی بدهند از قدیم می­گفتهاند میدان شهدا، کنار آتش نشانی، ایستگاه طرقبه. می­گویند از وقتی میدان شهدا و ایستگاه آتش نشانی را خراب کردهاند نصف مردم طرقبه در مشهد گم شدهاند! حالا چه کار کنم؟ ناگهان حسی به من گفت همسرت سوار اتوبوس شده. یعنی او این قدر سرعت عمل یافته؟ آه خدای من! باور نکردم به هر حال او نیست. او با خط 66 رفته است. اگه بهش نرسم چی؟ اگه بپیچه به طرف پل استقلال زنم سنگ­کوب می­کنه. باید برم دنبالش شاید برسم. افتادم دنبال تاکسی. کسی سوار نمی­کرد. نهایت یک ژیان سوار شدم و راه افتاد. ترافیک، شلوغی و از اتوبوس خط 66 خبری نبود. رسیدیم بلوار ملک آباد. اول بلوار خیام ترافیک گره خورده بود و رانندة ژیان داشت ترمز ماشینشو به رخ ما می­کشید. از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به دویدن. از لابه لای ماشینها از اول خیابان تا فلکة پارک دویدم. نفسم بریده بود اما من حتی اگر می­مردم باید مسئولیتم را انجام می­دادم. وقتی به فلکة پارک رسیدم اتوبوس داشت حرکت می­کرد. دویدم طرف در و محکم کوبیدم به بدنة اتوبوس، راننده نگه داشت و شروع کرد به سرو صدا. در عقب اتوبوس باز شد (آن زمان اتوبوسها بنز بود و یک در انتهای اتوبوس داشت و یک در جلوی اتوبوس. ببین من چه قدر عمر دارم !) دیدم همسر مهربان من با خیال راحت ته اتوبوس نشسته است. جلوی چند تا زن دستشو گرفتم و از اتوبوس کشیدمش پایین. او داد می­زد:« چه کار می­کنی؟ چرا این جوری می­کنی؟» و من نفس نفس می­زدم. بغضم ترکیده بود و دلم می­خواست گریه کنم. وقتی ماجرارو برایش تعریف کردم (البته به نیت معذرت خواهی و یا بهتر است بگویم همان غلط فرمودم) ناگهان به گریه افتاد. حالا مگه سکوت می­کنه؟ وقتی کلی گریه کرد، در حالی که دل دل می­زد، گفت: امروز روز تولد من بود و تو اصلاً یادت نبود. حالا نوبت گریههای من بود. اگر شما حدود ده سال پیش یک زن و شوهر رو دیده بودید که آخر بلوار ملک آباد کنار ایستگاه داشتن گریه می­کردند، من و زنم بودیم. ادامه دارد...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 163صفحه 21