بمیرم اگر دروغ بگویم
خسته است، شش یا هفت سال زندگی، برای
این همه خسـتگی فرصت کوتاهی است. سیاهی
بختش را واکس میزند و کفشهای تفاخر را برق
میاندازد. چقدر خوب است که بعضی از آدمها
حوصله ندارند کفشهای خود را واکس بزنند.
کاشکی هزار تا مشتری داشته باشد.
چقدر ساده همه چیز را با هم دارد. بازی دارد.
تفریح دارد. شـوق دارد. ذوق دارد. امید دارد.
آرزو دارد...
بازیاش واکس زدن اسـت. تفریحش واکس
زدن است. شــوقش واکس زدن است امیدش
واکس زدن است. آرزویش واکس زدن است...
می گویم: «میخواهی فالت را بگیرم؟»
- : «الکی یا راست راستکی؟»
بمیـرم اگر دروغ بگویم. کف دسـتش را نگاه
می کنم. تاول در طالعش افتاده است. خط زخمها
خطــوط تقدیرش را به هم زدهانــد. با این همه
گرفتن فالش آسـان اسـت؛ رنج سرنوشت در
پیشــانیاش پنهان نیســت، همه وجودش را فرا
گرفته است.
برایش از فردای تقدیر میگویم؛ از خورشیدی
که صبح فردا پیش پایش را روشــن میکند. از
ابــری که فردا میبارد و بادی که گونههایش را
نوازش میدهد. خدا را شــکر که آفتاب و باد و
باران را کسی نمی تواند از او دریغ کند.
لبخند میزند و دلش پر از امید میشـود. چه
قصههــا که به جای فال تحویلش نمیدهم و چه
غصهها که دستمزد نمیگیرم. کاش میمردم و
دروغ نمیگفتم.
کاش سایهای برایش داشتم یا فایدهای. کاش
به مدرسه میرفت و درس یاد میگرفت. کاش
میتوانســت کار کـردن را برای فـردا بگذارد.
کاش فالش اینقدر پر از «ای کاش» نبود.
شمشـیر برّانت را پشت قاب عکسـی از مهربانیهایت پنهان
کردند تاهراس دلشان را اندکی آرامش بخشند.
مارا ببخش که کلام آسمانی تو روی طاقچه ماند و جهانی
که تو برای ما میخواســتی همواره ناشناخته و دست نیافتنی
باقی ماند.
***
چــه بد دوســتداری بودم برای تو و چه قدر شرمســارم از
اینکه نمی شناسمت.
اینک دســتمان را بگیر. میخواهم قدمهایم را درســت در
جــای پا تو بگذارم و بــا تو عهد میبندم کــه نهج البلاغه را
بخوانم. نه از ترس امتحان بلکه از ترس دور شدن از نام بلند
تو که سیاهترین سیاهیها و هولناکترین بدبختیها است.
دستم را بگیر. میخواهم از آن تو باشم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 176صفحه 5