« حق با تو است. ما غولها از نعمتهای
دور و برمان به طور احمقانهای استفاده
میکنیم. مثلاً وقی یک ساقة لوبیا
می بینیم آن قدر ذوق می کنیم که آن
را از ریشه در می آوریم.»
قلب جک فرو ریخت. سرش را
برگرداند و نگاهی به بیرون قلعه کرد.
بله، غول لوبیا را از ریشه در آورده بود.
جک ترسید و زد زیر گریه: «من این
جا توی این ابرها به دام افتادم. باید تا
آخر با عمرم با تو زندگی کنم.»
غول گفت: «ناراحت نباش دوست
کوچک من. ما همه از گیاه خواران
سرسخت هستیم و به اندازة کافی لوبیا
برای خوردن داریم. علاوه بر این تو
این جا تنها نیستی. سیزده مرد دیگر
که هم قد تواند مثل تو از ساقة لوبیا
بالا آمدهاند و این جا گیر افتادهاند.»
جک به عنوان یکی از اعضای جامعة
ابری غول، تسلیم سرنوشت شد. دلش
برای مادر و مزرعهشان زیاد تنگ
نمیشد چون آن بالا در آسمان کم
کار میکرد و حسابی میخورد. او
تدریجاً یاد گرفته بود انسانها را با
اندازة ظاهرشان قضاوت نکند مگر این
که قدشان کوچکتر از خودش باشد.
محافظت کنید. من در پی حفظ منافع
شما هستم. بعدها خودتان خواهید
دید چه کار با ارزشی برایتان انجام
دادهام.»
نفس در سینة جک حبس شده بود.
نگاهش را به غول دوخت تا ببیند آیا
این دروغش توانسته جانش را نجات
دهد. غول آهی از ته
دل کشید و گفت:
نمیرسد برای همین سعی کرد هر چه
سریعتر جوابی پیدا کند: «من آنها را
نمیبرم دوست من. دارم به وظیفة
پیشکاری خود عمل می کنم و میخواهم
آنها را در جایی بگذارم که مناسب
است. امیدوارم جسارت مرا ببخشید.
شما غول خیلی سادهای هستید و بلد
نیستید از اشیاء گرانبهای خود
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 176صفحه 32