مسایل، حتماً چنگ و مرغ را هم از
جایی دزدیده است. پس حق من است
که بردارمشان.»
توجیهات دیوانهوار او که ناشی از
محرومیتهای شدید اقتصادیاش بود
در تقابل با حقوق فردی غول بسیار
بیرحمانه به نظر میرسید. شکی نبود
بیرحمانه به نظر میرسید. شکی نبود
که جک دارای تعصبات هیکلی بود و
در نظر او همۀ غولها موجودات کم
عقل و فاقدالعلم و قابل استثمار بودند.
وقتی غول،جک را با چنگ و مرغ
دید گفت: «تو چرا چیزهایی که به من
تعلق دارد با خودت میبری؟»
جک میدانست که زورش به غول
تحریک کرد. بنا براین چنگ و مرغ را
برداشت و دوید به طرف در ،ناگهان
طنین قدمهای سنگینی به گوشش خورد
و صدایی بسیار بم و سنگین گفت:
«پیف، پیف، پیف، پیف، پیف، بوی یک
انگلیسی میآید. دلم میخواهد دربارۀ
فرهنگ و نطرات او راجع به زندکی
چیزی بدانم!و در مورد این مسایل با
او به تبادل نظر بپردازم.»
«متأسفانه چنان حرص و طمع، عقل
از سر جک ربوده بود که نتوانست
پیشنهاد تبادل فرهنگی غول را بپذیرد.
پیش خود گفت: «حتماٌ دارد کلک
میزند. اصولاً غول را چه به این
ناراحت شد. مادرش همیشه فکر
میکرد که جک بچهای است با فکر
عمیق و اصلاً سطحی نیست اما حالا
میدید که تواناییهای او کاملاً متفاوت
است.
او سه لوبیا را گرفت و با نفرت از
پنجره بیرون انداخت.
بعد از ظهر همان روز او برای شرکت
در سمینار حمایت از مادران قهرمان
قصههای کودکان از خانه بیرون رفت.
صبح فردای آن روز، جک سرش
را از پنجره بیرون آورد تا ببیند آیا
خورشید باز از شرق طلوع کرده
است یا نه. (تازه متوجه شده بود که
این کار دارد هرروز اتفاق میافتد)
اما بیرون از پنجره لوبیا را دید که
تبدیل به درخت بزرگی شده و رفته آسمان و نوک آن از ابرها هم بالاتر
زده است. از آن جایی که دیگر گاوی
نود تا صبحها وقتش را با دوشیدن آن
بگذراند، تصمیم گرفت از تنۀ لوبیا بالا برود. بالای ابرها در نوک درخت لوبیا
چشمش به قصری بزرگ و باشکوه افتاد. قصر بسیار عظیمالجثه بود و
اجزای آن نیز بزرگتر از حد معمول
ساخته شده بود. به نظر میرسید این
قصر را برای غول ساختهاند. جک وارد
آن شد و موسیقی زیبایی که همه جا
پخش میشد به گوشش خورد. جهت
آن را دنبال کرد تا رسید به یک چنگ
طلایی که خود به خود در حال نواختن
بود. در کنار این چنگ خودنواز، مرغی
بود که روی تلی از تخمهای طلا
نشسته بود.
وسوسۀ ثروت سهلالوصول، تفریحات سبک و احساسات بورژوایی، جک را
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 176صفحه 31