مجله نوجوان 176 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 176 صفحه 9

کنار بگذارد و به این واقعیّت بیاندیشد که سه سال است که همینطوری چشم در چشم امواج روزها و شبهای عمرش را می­سوزاند و دریا حتّی تکّه چوبی از قایق شکسته­ای هم برایش نیاورده است. دریا دیوانه شده بود. همینطور نعره می­کشید و سرش را به امواج می­کوبید. با هر موج مثل پلنگ پنجه میانداخت تا صورت ماه کامل را خراش بیاندازد امّا دستش نمی­رسید. دختر احساس کرد که دلشوره­اش دارد کمتر و کمتر می­شود. دوباره به صورت ماه نگاه کرد که آرام و ساکت نشسته بود و اهمیّتی به دیوانگیهای دریا نمی­داد. مهتاب دریا را تا دور دستها روشن کرده بود و این موضوعی بود که دختر هیچ وقت به آن فکر نکرده بود. صورتش را بالا برد و سعی کرد آرامش مهتاب را با تمام وجودش احساس کند. حالا دیگر منتظر هیچ کس نبود. به کلبه­اش بازگشت و در کمال آرامش خوابش برد. که منتظرش باشد و این بزرگترین خلاء زندگی کسالت بار او بود. به یاد روزی افتاد که پسر جوان، زیباترین وعدههای جهان را لای دسته گلی پیچید و به دست او داد و قایقش را در دل دریا انداخت. نمی­نوانست باور کند این پیرمردی که امروز در کنار او زندگی می کند همان پسر جوانی است که یک روز رفت و نزدیک سه سال او را چشم انتظار گذاشت. حالا همه چیز یک جور دیگر محاسبه می­شد. دو دو تا در عالم رؤیا هر چند تا ممکن است بشود امّا در عالم واقعیّت صدها بار هم که این ضرب را تکرار کنی نتیجه­اش بیشتر از 4 نمی­شود. دختر حق داشت با خودش فکر کند که زندگی امروز او ارزش این همه چشم انتظاری را نداشته است و از بین تمام رؤیاهایی که جلوی چشم دخترک رژه می­رفتند این یکی به واقعیّتی که ممکن بود اتفاق بیافتد نزدیکتر بود. *** دختر همینطور که چشم به دریا دوخته بود تصمیم گرفت تخیلاتش را جنازه اش را بعد از سه روز پس داد و او که هر لحظه ممکن بود از لا به لای دیوانگیهای دریا سر در بیاورد و برای دختر دست تکان بدهد. *** پسر جوان حالا خیلی پیر شده بود. تقریباً 6 تا بچّه داشت. 4 تا پسر و 2 تا کّره اسب که پا به پای پسرهایش در مزرعه کار می­کردند. مدّتها بود که به ماهیگیری نرفته بود. یعنی از همان سه سالی که لا به لای امواج گم شده بود دیگر هیچ وقت حتّی پایش را در ساحل نگذاشته بود. کشت و کار را از هر لحاظ ترجیح می­داد. دختر هم دیگر خیلی جوان نبود. مادر 4 تا پسر بود و هر گاهی با وصله و پینه زدن لباسهای کهنة­شان سعی می کرد تنوعی هر چند کوتاه در زندگی کسالت بار خود ایجاد کند. آینده برای این دختر که در یک پلک به هم زدن مادر شده بود معنایی نداشت. فردا و فرداهای دیگر که آفتابی­ترین چیزهای زندگی روزگار دختری­اش بودند، حالا به دالانی تاریک تبدیل شده بود که نمی­دانست تِه آن به کجا می­رسد. او دیگر چیزی نداشت

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 176صفحه 9