کنار بگذارد و به این واقعیّت بیاندیشد
که سه سال است که همینطوری چشم
در چشم امواج روزها و شبهای عمرش
را میسوزاند و دریا حتّی تکّه چوبی
از قایق شکستهای هم برایش نیاورده
است.
دریا دیوانه شده بود. همینطور نعره
میکشید و سرش را به امواج میکوبید.
با هر موج مثل پلنگ پنجه میانداخت
تا صورت ماه کامل را خراش بیاندازد
امّا دستش نمیرسید. دختر احساس
کرد که دلشورهاش دارد کمتر و کمتر
میشود.
دوباره به صورت ماه نگاه کرد که
آرام و ساکت نشسته بود و اهمیّتی به
دیوانگیهای دریا نمیداد.
مهتاب دریا را تا دور دستها روشن
کرده بود و این موضوعی بود که دختر
هیچ وقت به آن فکر نکرده بود.
صورتش را بالا برد و سعی کرد
آرامش مهتاب را با تمام وجودش
احساس کند. حالا دیگر منتظر هیچ
کس نبود. به کلبهاش بازگشت و در
کمال آرامش خوابش برد.
که منتظرش باشد و این بزرگترین
خلاء زندگی کسالت بار او بود.
به یاد روزی افتاد که پسر جوان،
زیباترین وعدههای جهان را لای دسته
گلی پیچید و به دست او داد و قایقش را
در دل دریا انداخت. نمینوانست باور
کند این پیرمردی که امروز در کنار او
زندگی می کند همان پسر جوانی است
که یک روز رفت و نزدیک سه سال او
را چشم انتظار گذاشت. حالا همه چیز
یک جور دیگر محاسبه میشد. دو دو
تا در عالم رؤیا هر چند تا ممکن است
بشود امّا در عالم واقعیّت صدها بار هم
که این ضرب را تکرار کنی نتیجهاش
بیشتر از 4 نمیشود. دختر حق داشت
با خودش فکر کند که زندگی امروز
او ارزش این همه چشم انتظاری را
نداشته است و از بین تمام رؤیاهایی
که جلوی چشم دخترک رژه میرفتند
این یکی به واقعیّتی که ممکن بود اتفاق
بیافتد نزدیکتر بود.
***
دختر همینطور که چشم به دریا
دوخته بود تصمیم گرفت تخیلاتش را
جنازه اش را بعد از سه روز پس داد و
او که هر لحظه ممکن بود از لا به لای
دیوانگیهای دریا سر در بیاورد و برای
دختر دست تکان بدهد.
***
پسر جوان حالا خیلی پیر شده بود.
تقریباً 6 تا بچّه داشت. 4 تا پسر و 2
تا کّره اسب که پا به پای پسرهایش
در مزرعه کار میکردند. مدّتها بود که
به ماهیگیری نرفته بود. یعنی از همان
سه سالی که لا به لای امواج گم شده
بود دیگر هیچ وقت حتّی پایش را در
ساحل نگذاشته بود. کشت و کار را از
هر لحاظ ترجیح میداد.
دختر هم دیگر خیلی جوان نبود. مادر
4 تا پسر بود و هر گاهی با وصله
و پینه زدن لباسهای کهنةشان سعی
می کرد تنوعی هر چند کوتاه در زندگی
کسالت بار خود ایجاد کند.
آینده برای این دختر که در یک
پلک به هم زدن مادر شده بود معنایی
نداشت. فردا و فرداهای دیگر که
آفتابیترین چیزهای زندگی روزگار
دختریاش بودند، حالا به دالانی تاریک
تبدیل شده بود که نمیدانست تِه آن
به کجا میرسد. او دیگر چیزی نداشت
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 176صفحه 9