مجله نوجوان 176 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 176 صفحه 15

بودند همانی بود که قدسی توی خواب دیده بود، اتاقها همان بودند و پردهها هم همان. حالا دیگر روح­الله صبحها که می­رفت مسجد سلمانی یا مسجد اعظم که درس بدهد، می­دانست کسی در خانه منتظرش هست تا او برگردد و با هم چای بخورند و جامع المقدمات و سیوطی و هیأت بخوانند. یا با هم بروند آشپزخانه و او یادش بدهد قبل از دم کردن کته، کمی آب پشت قابلمه بپاشد اگر جزی صدا کرد وقت دم کردنش شده. گاهی شعر می­گفت. قدسی شعر گفتنش را دوست داشت. بعدها که دفتر شعرش گم شد، قدسی خیلیهایش را که خط کرده بود، دوباره نوشت. که خُدّام نجف می­پوشند و جوان دیگر هم عمامة مشکی سرش بود. سرم را برگرداندم. کنارم پیرزنی نشسته بود. که چادر خالداری سرش بود. پرسیدم اینها کی هستند؟ گفت پیامبر و امام علی و امام حسن. خیلی ذوق کردم، گفتم من اینها را دوست دارم. پیرزن گفت نه تو از اینها بدت می آید. گفتم نه و باز پیر زن همان را گفت.» مادربزرگ خوب گوش داد و مکثی کرد. بعد سر شیر و پنیر را جلوی قدسی گذاشت و گفت: «معلوم است این سیدی که از تو خواستگاری کرده، حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کردهاند. چاره­ای نیست، این تقدیر توست.» حیاطی که برای عروسی اجاره کرده را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است.» صبح زمستان بود. قدسی از خواب بیدار شد، انگار خوابش جلوی چشمش بود. دوست نداشت به این زودی بیدار شود، دلش می­خواست بقیة خوابش را هم ببیند. اما دیگر خوابش نمی­برد. لحاف کرسی را کنار زد و از زیر کرسی آمد بیرون. سر صبحانه دیگر طاقت نیاورد و خوابش را برای مادربزرگ تعریف کرد. گفت: «توی اتاقی نشسته بودم و از شیشة پنجره، اتاقی را که آن طرف حیاط بود نگاه می­کردم. سه نفر آن جا نشسته بودند؛ یکی شان عمامة مشکی داشت، دیگری مولوی سبز و کلاه قرمز با شال بند، مثل همان لباسی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 176صفحه 15