مجله نوجوان 176 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 176 صفحه 4

محسن وطنی آسمانیها شرمنده­ام که نمی­شناسمت چه بد مردمانــی بودیم که نهج البلاغه را گذاشــتیم روی طاقچه تا غبار عادت وروزمرّگی، بزرگی نامت را از یادمان برد و شیطان ما را فریفت. گمان کردیم همینکه دوســتت داریم کافی است و نهج­البلاغه در خانۀ­مــان غریب زیست مثــل روزهایی که تــو در کوفه خلیفه بودی و از تو غریبتر حتّی مســافری پا به کوچههای کوفه نگذاشت. رازهای بیشمار عالم را در نامه­ای به فرزندت حسـن بن علی علیه السلام نگاشـتی تا شــاید سرنوشــت بشـر، دسـتاویزی برای نجات خود پیدا کند امّا کلامت در زیر ســنگینی جلد قطور گالینگور پنهان ماند. آییــن جهــان داری را نگاشــتی و به دست مالک سپردی امّا اهالی سیاست به قوانین رایج سیاســی تن ســپردند و عقل ما را کوتاه آفرید تا همواره برتری از آن تو باشد. تا تو ما را بیشتر دوست داشته باشی چونان که خداوند خلق را بیـش از آنان دوسـت مـی­دارد و تو مولای ما باشی چنان که ولایت از آن خداست و تو دست خدا بر روی زمین بودی و بالاتر از تمامی دستها. تو می­دانســتی و جهان نمی­دانســت. می­گفتــی و جهــان نمی­شــنید. خاک امانتــدار اسـت و از دانــه، درخت بر مــی­آورد، مــا امّا غیرت نداشــتیم که تو ســر در چاه می­کــردی و بلندترین فریادها را در فروترین رخنههای خاک می­گریستی. ما که بودیم که تو را باشیم؟ و تنهایی تورا خداوند خواسته بود برای خود که تنهاترین و بی­همتاست. *** به راستی تو کیستی؟ ای مــولای مولایــان و ای ســرور سروران چگونه باید می شناختمت؟ تو را که به راههای آسمان از راههای زمین آشــناتری و زمینیان چگونه در آینة زنگار گرفته دلشــان تو را ببینند که آینــة تمام نمــای پــروردگاری و پــروردگارت هیچ گاه به روشــنی تو و نام بلند تو بر زمین تجلّی نکرده است. ما ر اببخش که تو را نشناختیم. مــا را ببخش که آســمان را دیدیم. آفتاب را دیدیم، اقیانوســها را دیدیم و از عظمت نام تو غافل شدیم. چگونه باید تو را می­شناختیم در حالیکه دستمان حتّی به ستارههای پایین­ترین آسـمان خداوند هم نمی­رسید. چگونه باید تو را می­شــناختیم اگر تو دست ما را نمی­گرفتــی و چگونه باید خدا را می شناختیم اگر تو را نیافریده بود. چگونه باید می­دیدیمت که همیشــه در دل تاریکی شــب چونان فقیرترین مردمان با کیسه­ای نان و خرما قدم به کوچهها می­گذاشــتی و چهره از مردم می­پوشــاندی که مبــادا در کاری که برای رضای خداوند می­کنی بشــری را شریک گرفته باشی؟ آســتان تو بلند بود و خداوند دست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 176صفحه 4