مجله نوجوان 176 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 176 صفحه 14

افسانه وفا یاد دوست داستان روح الله قسمت سوم مدرسة دخترها را خودش می­داد؛ برای هر کدام ماهی پنج تومان. این بار که پدر آمد تهران، با قدسی و مادربزرگش حرف داشت. قدسی چادرش را انداخت روی سرش و توی استکانهای لب طلایی و کمر باریک برایشان چای آورد. پدر، جوابشان را از قبل می دانست. می­دانست قدسی قم را دوست ندارد، نه آب شورش را و نه کوچههای تنگ و باریکش را. هر وقت می­آمد قم با زور چند روز نگهش می­داشتند. مادربزرگ هم تاب دوری­اش را نداشت. اگر بنا بود راضی شود قدسی را شوهر دهد، شاید پسر یکی از شرکای املاکش را قبول کند که تازگی از قدسی خواستگاری کرده بود. «اما روح الله مرد متدینی است و نمی گذارد به قدسی جان سخت بگذرد.» پدرش این را گفت و چایش را سرکشید. نه رضایت و تعریفهای پدر نظر قدسی را عوض می­کرد و نه آقای لواسانی با این جوابها قانع می­شد. دفعة پنجم که جوابشان را پرسید، آقای ثقفی گفت: «من نمی­توانم دختر . آقای ثقفی کرد و نگاهی به روح الله و گفت: «خب آقای ثقفی هم دو تا دختر دارند. خانم داداشم می­گویند. خوباند.» روح الله این را نمی­دانست، چند سالی بود که هم را می شناختند اما نه این چیزی پرسیده بود و نه او چیزی گفته بود. ولی حالا که فهمید انگار قلبش کوبیده شد. پدر و مادری نبودند که قدم پیش بگذارند. آقای لواسانی از طرف روح الله دختر آقای ثقفی را خواستگاری کرد. توی شناسنامه اسمش خدیجه بود، اما قدسی صدایش می­کردند. تهران زندگی می­کرد، پیش مادر بزرگش. هر یک دو سال یکبار می­رفتند به پدر و مادر و خواهرهایش که قم بودند سر می­زدند و چند روز می­ماندند. پدرش از پنج سال قبل رفته بود قم پی درسش. اهل علم بود، کتاب می­نوشت. شیک و خوش لباس می­گشت. روزهایی که بیش­تر، تاجرها و پزشکها و مجتهدها وسعشان می­رسید بچههایشان را مدرسه بگذارند، قدسی تا کلاس هشتم خوانده بود. مادرش از ارثیة پدری در آمد داشت و شهریة معمولاً طلبهها زود ازدواج می­کنند و شاید آن روزها زودتر. دوستان روح­الله حالا دیگر برای خودشان خانه و همسر داشتند، برایشان عجیب بود که ببینند زندگی روح­الله شده مطالعه و مباحثه و تحصیل و تدریس. یک روز سه نفری با آقای لواسانی و ثقفی توی اتاق نشسته بودند. آقای لواسانی نگاهی به روح­الله کرد که حالا دیگر بیست و هفت سالش بود رنگ چهره­اش گندمی بود و موهایش کمی به طلایی می­زد. نگاهش کوتاه و محجوب بود و گیرا. کم حرف و کم خنده بود. جوان مقبولی به نظر می­آمد. آقای لواسانی مکثی کرد، روی پایش جا به جا شد، بعد رک و راست پرسید: «روح الله چرا ازدواج نمی کنی؟» روح الله تا آن موقع کسی را توی قم نپسندیده بود، از خمین هم نمی­خواست زن بگیرد. کسی را می­خواست که اهل علم باشد و بتواند با زندگی طلبگی او سر کند. کسی که محرّمات را ترک کند و به واجبات عمل کند. سرش را پایین انداخت و اینها را به آقای لواسانی گفت. آقای لواسانی نگاهی به

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 176صفحه 14