افسانه وفا
یاد دوست
داستان روح الله
قسمت سوم
مدرسة دخترها را خودش میداد؛
برای هر کدام ماهی پنج تومان.
این بار که پدر آمد تهران، با قدسی
و مادربزرگش حرف داشت. قدسی
چادرش را انداخت روی سرش و توی
استکانهای لب طلایی و کمر باریک
برایشان چای آورد. پدر، جوابشان را
از قبل می دانست. میدانست قدسی
قم را دوست ندارد، نه آب شورش
را و نه کوچههای تنگ و باریکش را.
هر وقت میآمد قم با زور چند روز
نگهش میداشتند. مادربزرگ هم تاب
دوریاش را نداشت. اگر بنا بود راضی
شود قدسی را شوهر دهد، شاید پسر
یکی از شرکای املاکش را قبول کند
که تازگی از قدسی خواستگاری کرده
بود.
«اما روح الله مرد متدینی است
و نمی گذارد به قدسی جان سخت
بگذرد.» پدرش این را گفت و چایش
را سرکشید. نه رضایت و تعریفهای
پدر نظر قدسی را عوض میکرد و نه
آقای لواسانی با این جوابها قانع میشد.
دفعة پنجم که جوابشان را پرسید،
آقای ثقفی گفت: «من نمیتوانم دختر
.
آقای ثقفی کرد و نگاهی به روح الله
و گفت: «خب آقای ثقفی هم دو تا
دختر دارند. خانم داداشم میگویند.
خوباند.» روح الله این را نمیدانست،
چند سالی بود که هم را می شناختند
اما نه این چیزی پرسیده بود و نه او
چیزی گفته بود. ولی حالا که فهمید
انگار قلبش کوبیده شد. پدر و مادری
نبودند که قدم پیش بگذارند. آقای
لواسانی از طرف روح الله دختر آقای
ثقفی را خواستگاری کرد.
توی شناسنامه اسمش خدیجه بود،
اما قدسی صدایش میکردند. تهران
زندگی میکرد، پیش مادر بزرگش.
هر یک دو سال یکبار میرفتند به پدر
و مادر و خواهرهایش که قم بودند
سر میزدند و چند روز میماندند.
پدرش از پنج سال قبل رفته بود قم پی
درسش. اهل علم بود، کتاب مینوشت.
شیک و خوش لباس میگشت.
روزهایی که بیشتر، تاجرها و
پزشکها و مجتهدها وسعشان میرسید
بچههایشان را مدرسه بگذارند، قدسی
تا کلاس هشتم خوانده بود. مادرش از
ارثیة پدری در آمد داشت و شهریة
معمولاً طلبهها زود ازدواج میکنند و
شاید آن روزها زودتر. دوستان روحالله
حالا دیگر برای خودشان خانه و همسر
داشتند، برایشان عجیب بود که ببینند
زندگی روحالله شده مطالعه و مباحثه و
تحصیل و تدریس.
یک روز سه نفری با آقای لواسانی
و ثقفی توی اتاق نشسته بودند. آقای
لواسانی نگاهی به روحالله کرد که
حالا دیگر بیست و هفت سالش بود
رنگ چهرهاش گندمی بود و موهایش
کمی به طلایی میزد. نگاهش کوتاه و
محجوب بود و گیرا. کم حرف و کم
خنده بود. جوان مقبولی به نظر میآمد.
آقای لواسانی مکثی کرد، روی پایش
جا به جا شد، بعد رک و راست پرسید:
«روح الله چرا ازدواج نمی کنی؟»
روح الله تا آن موقع کسی را توی قم
نپسندیده بود، از خمین هم نمیخواست
زن بگیرد. کسی را میخواست که اهل
علم باشد و بتواند با زندگی طلبگی او
سر کند. کسی که محرّمات را ترک
کند و به واجبات عمل کند. سرش
را پایین انداخت و اینها را به آقای
لواسانی گفت. آقای لواسانی نگاهی به
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 176صفحه 14