به آن افتخار میکنم. من هم نیازهایی
دارم که یکی از آنها خوردن بز است.
تو باید به این نیازها احترام بگذاری.»
بز که ترسیده بود تته پته کنان گفت:
«کاملاً حق با شماست. اگر خوردن
من باعث شود شما هیولای بهتری
شوید. زهی سعادت اما من برای
اقدام به چنین کاری نیاز به مشورت
با همشیرهای خودم دارم. با اجازه...»
دوید و برگشت به دره.
پس از او، بز همشیر وسطی رفت
به طرف پل. این بز از نظر تقویمی
پیشرفتهتر از بز اولی بود و از حیث جثه
هم امتیاز بیشتری داشت. (البته چنین
امتیازی او را بز لایقتری نمیکرد).
همین که بز شروع کرد از پل رد شود
هیولا جلویش را گرفت: «طبیعت مرا
به صورت هیولا درآورده است. و من
به هیولایی خود افتخار میکنم. آیا
تو معتقدی که من نباید یک زندگی
کامل و درست و حسابی هیولایی
داشته باشم؟» بز با جسارت تمام
گفت: «کی؟ من؟ اصلاً.» پس حرکت
نکن تا بیایم و تو را قورت دهم. سعی
نکن در بروی، من این کار را توهین به
خودم حساب میکنم.» هیولا با قصد
تجاوز به حریم شخصی بز، جلوتر
آمد. بز دومی با عجله گفت:
«اما من خانوادهای بسیار
صمیمی دارم. این نهایت
خودخواهی است که بدون
مشورت با آنها بگذارم
شما مرا بخورید. من
برای احساسات آنها احترام زیادی
قایلم. فکر میکنم غیبت من باعث
فشار روحی آنها میشود...»
هیولا فریاد زد: «خیلی خوب برو!»
بز گفت: «به محض این که به نتیجه
برسم بر میگردم. درست نیست که
شما را این جا معطل بگذارم.»
هیولا آهی کشید و گفت: «تو چه قدر
مهربانی.»
هیولا داشت لحظه به لحظه بیشتر
گرسنهاش میشد و دیگر طاقتش از
دست بزها طاق میشد. تصمیم گرفت
اگر نتواند یکی از این بزها را بخورد
حتماً به یکی از این مقامات شکایت
کند.
وقتی بز سوم روی پل آمد هیولا
دید که دو برابر هیکل او را دارد.
شاخهایش تیز است و سمهایش
بزرگ. هیولا دید که مزیت
هیکلیاش دارد به سرعت
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 181صفحه 8