ابولفضل زرویی نصرآباد
اصول مدیریت
پسرم، وحشت از خطر دارم
من مگر چند تا پسر دارم؟
تو گرفتار مَکر و فَن نشوی
روی هم رفته، مثل من نشوی
باید آگه ز ماجرا باشی
با مدیّریت آشنا باشی
به ریاست اگر شدی منصوب
میشوی بین مردمان، محبوب
بعد از آن، میشود به ناچاری
سیل تبریک و تهنیت، جاری
میشود در جریدهها اعلان
بَغَلِ «کُلّ مَن علیها فان»
«حضرت مستطاب والایِ...»
یا: «برادر، جناب آقایِ...»
چه شکوهی! چه قدّ و بالایی
«چه سری، چه دمی، عجب پایی»!
تو چنان شمع مجلس افروزی
خستگیناپذیر و دلسوزی
دلمان شد به نحو بایسته
شاد از این انتخابِ شایسته
تا شود خاطِر شما، ارضا
مخلصان... شصت و هشت تا امضا
آگهی از سر تواضع نیست
عرض تبریک، بیتوقّع نیست
گیرم از این قضیه مفتخرند
از زن و بچۀ تو شادترند؟
پس چرا آگهی نشد تکثیر
از زن و بچۀ رئیس و مدیر؟
بگذار آگهی شود به وفور
تا که چشم حسود گردد کور
چون دلِ دشمنان کباب شود
در دلت کلّه قند آب شود
پس کسانی که آگهی دادند
ساقدوشان شاه دامادند
رفتهای زیر بار منّتشان
در بیا فوری از خجالتشان!
در فراهم آوردن
اسباب بزرگی و در
ذکر خصایل مدیر
نمونه گوید
گوش کن ای مدیر بعد از این
نور چشمانِ من، حسام الدّین
شیوۀ کار را به سعی کثیر
بنشین ذرّه ذرّه یاد بگیر
به ضعیفان گلاب و قند نده
ابداً رو به «کارمند» نده
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 181صفحه 16