مجله نوجوان 181 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 181 صفحه 9

رنگ می‏بازد. وحشتی دلش را لرزاند. به زانو افتاد و شروع به تضرع کرد: «خواهش می‏کنم مرا ببخشید. من می‏خواستم از شما و هم شیرانتان برای مقاصد شخصی سوء استفاده کنم. اصلاً نمی‏دانم چه باعث شد این کار را بکنم. اما حالا به خطای خود پی برده‏ام.» بز به آن قسمت از بدنش که زانوی بز نامیده می‏شود تکیه داد و گفت: «نه. نه. شما نباید تمام تقصیر را به گردن خودتان بگیرید. حضور ما و بدن اشتها انگیز ما شما را در این وضعیت قرار داد. من و هم شیرانم از این مسأله ناراحتیم. شما لطف کرده و ما را عفو بفرمایید.» هیولا هق هق کرد: «نه، نگویید. همه‏اش تقصیر من است. من شماها را تهدید و ارعاب کرده‏ام فقط برای بقای خودم. من خیلی خودخواهم!» اما بز سر سوزنی حرفهای او را قبول نداشت. «ما خودخواه بودیم. ما فقط در فکر نجات جان خود بودیم و نیازهای شما را کلاً فراموش کرده بودیم لطفاً همین الان مرا بخورید. خواهش می‏کنم!» هیولا گفت: «شما باید مرا از این پل پرت کنید پایین تا به سزای خودخواهی و بی‏قیدی‏ام برسم.» بز گفت: «من اصلاً چنین کاری نمی‏کنم. از آن­جایی که ماها اول شما را به طمع انداختیم بفرمایید یک گاز از گوشت من بزنید.» هیولا کمر راست کرد و گفت: «ببین چه می‏گویم. مقصر اصلی من هستم. زودباش مرا از این پل بیانداز پایین!» بز هم کشی آمد و کمرش را صاف کرد و تا جایی که می‏توانست شاخهایش را بالا کشید: «هیچ کس غیر از من نمی‏تواند این تقصیر را به گردن بگیرد. زودباش گاز بگیر وگرنه می‏کوبم وسط دو تا چشمات.» «اُهوی! کله شاخی، این قدر با من یکی به دو نکن.» «کله شاخی؟ ای پشمالوی بو گندو! الان تقصیر نشانت بدهم که...» آن دو افتادند به جان هم و گاز گرفتند و مشت زدند و لگد پرت کردند و شاخ زدند و هر کدام سعی می‏کرد تقصیر را گردن خود بگیرد. دو بز سر رسیدند و آمدند روی پل. آنها از این که نمی‏توانستند تمامی تقصیر را به گردن بگیرند احساس گناه می‏کردند. این است که در میان توفان پشم و سم و شاخ و دندان وارد معرکه شدند اما پل کوچک چنان ساخته نشده بود که این همه وزن را تاب بیاورد. این است که لرزشی کرد و تکان خورد و سرانجام در هم شکست و هیولا را با سه بز فرستاد ته دره. آن سه در سرازیری، احساس آرامش کردند از این که توانستند سرانجام به جزایی که مستوجب آن بودند برسند به اضافۀ این که پاداش کوچکی هم نصیبشان شد. آن هم این بود که هر کدام تقصیر مرگ دیگری را هم می‏توانست به گردن بگیرد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 181صفحه 9