افسانۀ وفا
داستان روحالله
قسمت هفتم
انقلاب که جدیتر شد، از طرف
دولت عراق آمدند گفتند یا کار
سیاسی نکنید یا از اینجا بروید. گفت
اگر از عراق هم مرا بیرون کند و هیچ
کشوری مرا راه ندهد از این فرودگاه
به آن فرودگاه میروم و تبلیغ خود را
میکنم.
شب آخری که نجف بودند، گفت:
«من در این جا با حرم مطهر مأنوس
بودم، اما خدا میداند در این مدت از
دست اهل اینجا چه کشیدم.»
وقتی کویت هم راهش نداد، فرانسه
را پیشنهاد کردند. پذیرفت. مهر 57
رفت پاریس. چند نفر از کاخ الیزه
آمدند خوش آمد بگویند. گفتند اجازه
ندارد مصاحبه کند یا اعلامیه سیاسی
بدهد. گفت: «من میدانم که شما
خوف دارید پیام من در اینجا منتشر
شود و مردم فرانسه هم قیام کنند اما
پیامهای من فارسی است و برای ایران
است.» قبول کردند آزاد باشد که
اعلامیه بدهد.
همان روزهای اول یک عده دانشجو
آمده بودند دیدنش. امام نبود، با چند
نفر رفته بودند خانۀ مناسبی پیدا کنند.
دانشجوها فکر کردند اطرافیانش
نمیگذارند آنها امام را ببینند. فردای
آن روز امام برایشان حرف زد. گفت:
«من از اولی که داخل در این باغ
شدم، اجازۀ دخالت به کسی ندادم. به
نزدیکان خودم هم اجازۀ دخالت هیچ
وقت نمیدادم. خودم مستقل بودم در
کارهایم. خیال نکنید حال این جا آمدم
مثلاً ارتباط خاصی با کسی داشته باشم
یا کسی در کارهایم دخالت بکند و من
از او تقلید بکنم.»
نوفل لوشاتو، ده کوچکی در حومۀ
پاریس بود؛ 40 کیلومتر با پاریس
فاصله داشت. خانهای که اجاره کردند،
دو تا اتاق تو در تو داشت و یک پستو.
آنهایی که به کارها میرسیدند توی
اتاق جلویی میخوابیدند. یک روز صبح
بیدار شدند دیدند نیمه شب که هوا
سرد شده، امام آمده پنجره را بسته و
روانداز رویشان اندخته.
همسایهها میدیدند پیرمردی آرام و
محکم هر روز میآید بیرون خانهاش،
عدهای پشت سرش میایستند و
عبادت میکنند. گاهی توی حیاط روی
پتویی که زیر درخت سیب انداختهاند،
مینشیند، خبرنگارها دورش جمع
میشوند و به سؤالهایشان جواب
میدهد. شب تولد مسیح برایشان
هدیه داد با یک شاخه گل. آنها هم
گل گرفتند و رفتند از هدیهها
تشکر کردند.ازخبرها فهمیده بودند رهبر
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 181صفحه 10