انقلاب ایران است؛ انقلابی که حالا
دیگر جدی شده بود. انقلابیها مثل
بهشتی و مطهری از ایران میرفتند
دیدنش. اوضاع را میگفتند و راهنمایی
میخواستند پیشنهاد کردند شورای
انقلاب درست شود. اسم عدهای را
دادند به امام، بعضیها را قبول کرد و
اسم بعضیها را خط زد.
هر روز نیم ساعت قدم میزد. گاهی
تو بالکن و گاهی تو خیابانهای اطراف.
نمیگذاشت کسی دنبالش برود.
دیگران نگرانش میشدند، اما این
چیزها او را نگران نمیکرد.
قدسی رفته بود خانۀ یکی از اقوامش،
از ساعتی که قرار بود برگردد دو
ساعت گذشته بود. توی این دو ساعت،
امام سه بار سراغش را گرفت. دفعۀ
آخر پرسید نمیتوانید وسیلهای پیدا
کنید با خانم تماس بگیریم؟ قدسی
که برگشت، اخمش باز شد. رفت
رو به رویش نشست، گفت: «مرا دل
نگران کردید.» هر وقت قدسی از در
میآمد، میرفت استقبالش و به رویش
میخندید. دخترها میگفتند خوش به
حال خانم که شما این قدر دوستشان
دارید. میگفت خوش به حال من که
همسری مثل خانوم دارم.
آمد توی آشپزخانه، یک پاکت
پرتقال روی میز بود. به خانمی که
مسئول خرید بود گفت چرا این قدر
زیاد خریدهاید، او گفت امروز ارزان
بود، دو کیلو خریدم تا سه چهار روز
میوه داشته باشیم. آقا گفت امروز
که ارزانتر بود، فقیرهای این جا هم
میتوانستند بخرند، شما که بیشتر
خریدید شاید به آنها نرسد. اسراف
هم کردید. ببرید پس بدهید. مسئول
خرید به پرتقالها نگاه کرد. سرش را
انداخت پایین، گفت پس نمیگیرد
چه کار کنیم؟ گفت پوست بکنید و
پرپر کنید، شب بیاورید توی صف
نماز جماعت به مردم بدهید، شاید این
طوری خدا از گناه شما بگذرد.
هر روز ترجمۀ خلاصۀ اخبار را
برایش میبردند. میدانست ایران
جای امنی نیست. دیگران هم میگفتند
صلاح نیست الان به ایران برگردید.
یازده بهمن همه را جمع کرد. از
زحمتهایشان تشکر کرد. برایشان دعا
کرد و گفت میخواهد فردا برگردد.
آخر حرفش هم این بود که «شما با
این هواپیما همراه من نباشید، چون
احساس خطر میکنم. بگذارید این
خطر تنها برای من باشد.»
کمیتۀ استقبال، برای آمدن
برنامهریزی کرده بود. قرار بود بروند
بهشت زهرا. مسیر فرودگاه مهرآباد تا
بهشت زهرا پر از جمعیت بود. فقط
تهرانیها نبودند، خیلیها از شهرهای
دیگر آمده بودند امام را ببینند.
سوار ماشین بلیزر بود، ماشین لابه
لای جمعیت گم شده بود. مردم از
دستگیرههای ماشین آویزان میشدند.
خودشان را دنبال ماشین میکشیدند
یا روی کاپوت سوار میشدند. راننده،
خیابان را نمیدید. توی بهشت زهرا
دیگر ماشین خاموش کرد. هلی کوپتر
آمد و امام را برد جایی که آماده بودند
سخنرانی کند.
از بهشت زهرا رفت مدرسه رفاه و
بعد مدرسۀ علوی. اتاقهای مدرسه
را فرش کرده بودند. هر روز میآمد
کنار پنجره و برای مردمی که توی
حیاط مدرسه و کوچه جمع شده
بودند دست تکان میداد، بچهها را
با سختی میفرستادند جلو تا سرشان
دست بکشند. لباس و پارچه میدادند
برایشان تبرک کند.
ادامه دارد...
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 181صفحه 11