مجله نوجوان 186 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 186 صفحه 4

افسانه‏های برادران گریم برگردان از زبان آلمانی: سید احمد موسوی محسنی نسبت به او بدبین شد و فهمید که بی‏دلیل با فرزندانش بد رفتاری کرده است. فوری دوید. تیغ اصلاحش را آورد، سر او را صابون زد و مثل کف دست تراشید و چون متر خیاطی برایش کم بود، شلاق را آورد و چنان کتکی به او زد که چهار پاداشت و چهار پا هم قرض کرد و گریخت. خیاط تنها شد. خیلی ناراحت بود. دوست داشت دوباره فرزندان در کنارش باشند. پسر بزرگتر برای کارآموزی پیش نجاری مشغول شد. بسیار سریع و بی‏دردسر کار را یاد گرفت. وقتی زمان خداحافظی رسید، استاد میز کوچکی به او هدیه داد که ظاهری معمولی داشت و از چوب عادی ساخته شده بود امّا ویژگی خاصی داشت. وقتی جلوی آن می‏ایستادی و می‏گفتی «میز کوچولو غذا بده»، ناگهان غذا روی آن آماده می‏شد. کار آموز جوان خیال می‏کرد که آن برای گذران زندگی‏اش کافی است و می‏تواند بهترین غذاهای دنیا را برایش فراهم کند. بالاخره به دلش افتاد که پیش پدرش هم می‏تواند برگردد. میز را برداشت و به سمت خانه به راه افتاد. شب به مهمانخانه‏ای رسید که خیلی پر رفت و آمد بود. مهمانان به او خوش آمد گفتند و دعوتش کردند که بنشیند و از غذایشان بخورد، چون غذای رقص چماق غروب او را آزاد گذاشت. دم عصر از او پرسید: «بز بز بابا، می‏خوام بدونم، سیر شدی یا نه؟» - وقتی هوا خوبه، علف فراوونه، چطور میشه یه بز، گرسنه بمونه؟ - پس بیا بریم خونه. پیرمرد او را به اصطبل برد و بست. وقتی می‏خواست از طویله بیرون بیاد، برای اطمینان دوباره همان سؤال را تکرار کرد: «بز بز بابا، می‏خوام بدونم، بدون تعارف سیر شدی یا نه؟» و بزی با کمال پر رویی گفت: «چطور باید سیر می‏شدم؟ من که همه‏اش می‏دویدم، علوفه‏ای هم ندیدم.» وقتی­خیاط­این حرفها را شنید، یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم خیاطی بود که از مال دنیا فقط یک بز و سه پسر داشت. چون همۀ افراد خانواده از شیر بز تغذیه می‏کردند، لازم بود آن را به صحرا ببرند و خوب سیرش کنند. پسرها هر کدام به نوبت این کار را انجام می‏دادند. پسرها هر روز بز را به صحرا می‏بردند و او را سیر می‏کردند اما بز وقتی به خانه بر می‏گشت به دروغ می‏گفت که سیر نشده است. به همین دلیل پیرمرد خیاط هر سه پسر را از خانه بیرون کرد. خیاط با بزی خود تنها ماند. فردای آن روز به اصطبل رفت، بزی را نوازش کرد و گفت: «حیوونکی، امروز خودم میخوام تورو به صحرایی ببرم که دلت می‏خواد.» بعد طنابش را گرفت و او را برد به سبزه زاری پایین از چراگاه گوسفندان. جایی که بزها آرزویش را دارند وگفت: «خوب، حالا برای اولین بار، دلی از عزادر بیار و اونقدر بخور تا سیر بشی.» و تا

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 186صفحه 4