افسانههای برادران گریم
برگردان از زبان آلمانی:
سید احمد موسوی محسنی
نسبت به او بدبین شد و فهمید که بیدلیل با فرزندانش بد رفتاری کرده است. فوری دوید. تیغ اصلاحش
را آورد، سر او را صابون زد و مثل کف دست تراشید و چون متر خیاطی برایش کم بود، شلاق را آورد و چنان کتکی به او زد که چهار پاداشت و چهار پا هم قرض کرد و گریخت.
خیاط تنها شد. خیلی ناراحت بود. دوست داشت دوباره فرزندان در کنارش باشند.
پسر بزرگتر برای کارآموزی پیش نجاری مشغول شد. بسیار سریع و بیدردسر کار را یاد گرفت. وقتی زمان خداحافظی رسید، استاد میز کوچکی به او هدیه داد که ظاهری معمولی داشت و از چوب عادی ساخته شده بود امّا ویژگی خاصی داشت. وقتی جلوی آن میایستادی و میگفتی «میز کوچولو غذا بده»، ناگهان غذا روی آن آماده میشد. کار آموز جوان خیال میکرد که آن برای گذران زندگیاش کافی است و میتواند بهترین غذاهای دنیا را برایش فراهم کند.
بالاخره به دلش افتاد که پیش پدرش هم میتواند برگردد. میز را برداشت و به سمت خانه به راه افتاد. شب به مهمانخانهای رسید که خیلی پر رفت و آمد بود. مهمانان به او خوش آمد گفتند و دعوتش کردند که بنشیند و از غذایشان بخورد، چون غذای
رقص چماق
غروب او را آزاد گذاشت. دم عصر از او پرسید: «بز بز بابا، میخوام بدونم،
سیر شدی یا نه؟»
- وقتی هوا خوبه، علف فراوونه، چطور میشه یه بز، گرسنه بمونه؟
- پس بیا بریم خونه.
پیرمرد او را به اصطبل برد و بست. وقتی میخواست از طویله بیرون بیاد، برای اطمینان دوباره همان سؤال را
تکرار کرد: «بز بز بابا، میخوام بدونم، بدون تعارف سیر شدی یا نه؟»
و بزی با کمال پر رویی گفت: «چطور باید سیر میشدم؟ من که همهاش میدویدم، علوفهای هم
ندیدم.»
وقتیخیاطاین
حرفها را شنید،
یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم خیاطی بود که از مال دنیا فقط یک
بز و سه پسر داشت. چون همۀ افراد خانواده از شیر بز تغذیه میکردند، لازم بود آن را به صحرا ببرند و خوب سیرش کنند. پسرها هر کدام به نوبت این کار را انجام میدادند.
پسرها هر روز بز را به صحرا میبردند و او را سیر میکردند اما بز وقتی به خانه بر میگشت به دروغ میگفت که سیر نشده است. به همین دلیل پیرمرد خیاط هر سه پسر را از خانه بیرون کرد.
خیاط با بزی خود تنها ماند. فردای آن روز به اصطبل رفت، بزی را نوازش کرد و گفت: «حیوونکی، امروز خودم میخوام تورو به صحرایی ببرم که دلت میخواد.» بعد طنابش را گرفت و او را برد به سبزه زاری پایین از چراگاه گوسفندان. جایی که بزها آرزویش را دارند وگفت: «خوب، حالا برای
اولین بار، دلی از عزادر
بیار و اونقدر بخور
تا سیر بشی.» و تا
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 186صفحه 4