هیچ عکس العملی نشان نداد و مثل دیگر میزها خالی بود. جوان بیچاره به فکر فرو رفت که چطور ممکنه این
میز عوض شده باشه. و از این که
دروغگو به حساب آمده بود، خجالت میکشید. جمع او را مسخره کردند و ناچار گرسنه و تشنه به خانههایشان رفتند. پدر دوباره پارچهای برای برش
در دست گرفت و پسرک سعی کرد از این فرصت استفاده کند و برای جبران گذشته و تجربۀ بیشتر نزد استاد نجار دیگری برود.
پسر دوم پیش آسیابانی رفت تا
کاری یاد بگیرد. وقتی سالش به پایان رسید، استاد گفت: «چون کارتو خیلی خوب انجام دادی، الاغ عجیبی بهت میدم که نه بار حمل میکنه و نه به گاری بسته میشه.»
- پس این الاغ به چه دردی
میخوره؟
- وقتی اونو روی پارچهای ببری و
بگو ببینم چی یاد گرفتی؟»
- پدر، استاد نجار شدهام.
- شغل بسیار خوبی است؛ با خودت
چی آوردی؟
- پدر جان بهترین چیزی که با خودم آوردم یه میز کوچیکه.
خیاط نگاهی استادانه به میز کرد و
گفت: «در ساخت این میز اصول فنی
رو مراعات نکردی! این فقط یه میز
زهوار در رفته است.»
- امّا پدر، این میز سحرآمیزه. وقتی
کنارش میایستم و دستور غذا میدم،
فوراً بهترین غذاهای دلخواه حاضر میشه.
پسرک همۀ دوستان و آشنایان
را دعوت کرد تا یه بار هم که شده
دور هم خوش باشند و میز سحرآمیز، غذایشان را تهیه کند. وقتی همه جمع
شدند، میز را وسط اتاق پذیرایی
گذاشت و گفت: «میز کوچولو، غذا
بده!» امّا میز کوچولو زبان او را نفهمید،
مسافرخانه تمام شده
بود. نجّار در جواب
گفت: «نه، من راضی
به زحمتتون نیستم. بهتره
شما مهمون من باشید.»
آنها خندیدند و خیال کردند
شوخی میکند؛ اما او در مقابل
میز ایستاد و گفت: «میز کوچولو،
غذا بده!» لحظهای بعد روی آن پر
از غذا شد.
- حالا دوستان عزیز! به اندازۀ
نیازتان بردارید.
مهمانان که دیدند حرفهایش جدّی
است، دیگر نگذاشتند تعارفش را
تکرار کند؛ جلو رفتند و با حوصلۀ تمام غذایشان را برداشتند.آنها از این که ظرفی خالی میشد و ظرف پری جایش را میگرفت، تعجب کردند.
نجار و مهمانانش تا نیمههای شب
گفتند و خندیدند. وقتی همه به خواب رفتند، پسرک هم به رختخواب رفت و میز جادوییرا کنار دیوار گذاشت. فکر و خیال، آرامشرا از صاحب رستوران گرفته بود. یادشآمد که در انبارش میز کوچک کهنهای هست که از نظر ظاهر تفاوت چندانیبا آن ندارد. خیلی آرام و آهسته آن را آورد و با میز سحرآمیز عوض کرد.
روز بعد نجار صورتحسابش را پرداخت، میزش را برداشت و بدون این که متوجه شود قلابی است، به راهش ادامه داد. سر ظهر به خانه پدر رسید. او با خوشرویی از فرزندش استقبال کرد و گفت: «خوب، پسر جون
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 186صفحه 5