مجله نوجوان 186 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 186 صفحه 5

هیچ عکس العملی نشان نداد و مثل دیگر میزها خالی بود. جوان بیچاره به فکر فرو رفت که چطور ممکنه این میز عوض شده باشه. و از این که دروغگو به حساب آمده بود، خجالت می‏کشید. جمع او را مسخره کردند و ناچار گرسنه و تشنه به خانه‏هایشان رفتند. پدر دوباره پارچه‏ای برای برش در دست گرفت و پسرک سعی کرد از این فرصت استفاده کند و برای جبران گذشته و تجربۀ بیشتر نزد استاد نجار دیگری برود. پسر دوم پیش آسیابانی رفت تا کاری یاد بگیرد. وقتی سالش به پایان رسید، استاد گفت: «چون کارتو خیلی خوب انجام دادی، الاغ عجیبی بهت میدم که نه بار حمل می‏کنه و نه به گاری بسته می‏شه.» - پس این الاغ به چه دردی می‏خوره؟ - وقتی اونو روی پارچه‏ای ببری و بگو ببینم چی یاد گرفتی؟» - پدر، استاد نجار شده‏ام. - شغل بسیار خوبی است؛ با خودت چی آوردی؟ - پدر جان بهترین چیزی که با خودم آوردم یه میز کوچیکه. خیاط نگاهی استادانه به میز کرد و گفت: «در ساخت این میز اصول فنی رو مراعات نکردی! این فقط یه میز زهوار در رفته است.» - امّا پدر، این میز سحرآمیزه. وقتی کنارش می‏ایستم و دستور غذا می‏دم، فوراً بهترین غذاهای دلخواه حاضر میشه. پسرک همۀ دوستان و آشنایان را دعوت کرد تا یه بار هم که شده دور هم خوش باشند و میز سحرآمیز، غذایشان را تهیه کند. وقتی همه جمع شدند، میز را وسط اتاق پذیرایی گذاشت و گفت: «میز کوچولو، غذا بده!» امّا میز کوچولو زبان او را نفهمید، مسافرخانه تمام شده بود. نجّار در جواب گفت: «نه، من راضی به زحمتتون نیستم. بهتره شما مهمون من باشید.» آنها خندیدند و خیال کردند شوخی می‏کند؛ اما او در مقابل میز ایستاد و گفت: «میز کوچولو، غذا بده!» لحظه‏ای بعد روی آن پر از غذا شد. - حالا دوستان عزیز! به اندازۀ نیازتان بردارید. مهمانان که دیدند حرفهایش جدّی است، دیگر نگذاشتند تعارفش را تکرار کند؛ جلو رفتند و با حوصلۀ تمام غذایشان را برداشتند.آنها از این که ظرفی خالی می‏شد و ظرف پری جایش را می‏گرفت، تعجب کردند. نجار و مهمانانش تا نیمه‏های شب گفتند و خندیدند. وقتی همه به خواب رفتند، پسرک­ هم به رختخواب­ رفت و میز جادویی­را کنار دیوار گذاشت. فکر و خیال، آرامش­را از صاحب رستوران گرفته بود. یادش­آمد که در انبارش میز کوچک کهنه‏ای ­هست که از نظر ظاهر تفاوت چندانی­با آن­ ندارد. خیلی آرام و آهسته آن را آورد و با میز سحرآمیز عوض کرد. روز بعد نجار صورتحسابش را پرداخت، میزش را برداشت و بدون این که متوجه شود قلابی است، به راهش ادامه داد. سر ظهر به خانه پدر رسید. او با خوشرویی از فرزندش استقبال کرد و گفت: «خوب، پسر جون

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 186صفحه 5