کرد. پسرک از آنها خواست سرجایشان بنشینند. پارچهای آماده کرد و الاغ را
به اتاق آورد و گفت: «طلا بریز!» اما از سکههای طلا که قرار بود بیفتند خبری نبود. آسیابان بیچاره کلّی شرمنده شد
و فهمید که کلکی در کار است.
برادر سوم پیش یک خراط رفت
تا هنرهای دستی بیاموزد. برادران
یکایک برایش نامهای فرستادند و
توضیح دادند که زندگیشان چگونه میگذرد و صاحب آن مهمانخانه
چطور ناجوانمردانه رؤیاهایشان را
نقش بر آب کرده است. وقتی شاگرد
خراط دورهاش تمام شد و تصمیم
گرفت آن جا را ترک کند، استاد به
خاطر قدردانی از زحمات و تلاشهایش کیسهای به او داد و گفت: «بفرما، یه
چماق هم توشه.»
- چماق به چه دردی میخوره؟
- این کیسه جادوییه. اگه کسی
مزاحمت شد، فقط بگو: «چماق از
کیسه بیرون بیا!» چماق بیرون میاد،
رقص کنان به جان شخص میافته و تا
وقتی که نگی چماق بروو تو، ول کنش نیست.
شاگرد از استاد تشکر کرد و رفت. پسرک خراط دم عصر به همان
مهمانخانه رسید. کیسه را مقابلش
روی میز گذاشت و به میزبان گفت
این یکی از عجایب دنیاس.
میزبان گوشش تیز شد تا ببیند آن چیست که در دنیا از همه چیز دوست داشتنیتر است. فکر کرد: اونم به
سادگی صاحب میشم. با این حساب
تعداد چیزهای عجیبی که دارم به سه
کافی ندانست و پول بیشتری خواست. جوانک دست در جیب کرد ولی دیگر سکهای نداشت. گفت: «آقای میزبان، کمی صبر کیند، الان میرم پول میارم.» آن وقت پارچهای برداشت و رفت؛ میزبان نمیفهمید این کار چیست. کنجکاو شد؛ به دنبالش رفت و از
سوراخ در نگاه کرد. او پارچه را زیر
الاغ پهن کرد و گفت: «طلا بریز»! و
بعد از لحظهای حیوان شروع کرد به
طلا ریختن. مهمانخانه چی فریاد زد: «عجب، هزار سکه طلای ضرب شده! از چنین موجودی نمیشه گذشت.»
مهمان صورتحساب خود را پرداخت کرد و برای استراحت به اتاق خواب رفت. صاحب رستوران نیمههای شب، آرام آرام خود را به طویله رساند. الاغ سحرآمیز را باز کرد و الاغ دیگری جای آن بست.
صبح زود جوان الاغش را برداشت
و راه افتاد و خیال کرد این همان الاغ
طلایی است. سر ظهر به خانه رسید و پدر با خوش رویی تمام از او استقبال
کرد و گفت: «خوب، چه خبر پسرم؟»
- پدر عزیز، مدتی در خدمت
آسیابان بودم.
- از این سفر چی عایدت شده؟
- بیشتر از یک الاغ به دست
نیاوردم.
- الاغ خوبه، برای من از بزی بهتره.
- بله، اما این یه الاغ معمولی نیست؛ الاغی طلاییه. اگه بهش دستور بدم
«طلا بریز»، این حیوان سودمند، پارچه
رو پر از سکههای طلا میکنه.
آن وقت فوری دوید و فامیل را خبر
بگویی «طلا بریز»! این حیوان مفید برات سکههای طلایی میریزه.
- چقدر جالبه.
پسرک از استاد کار تشکر و سفرش را آغازکرد. وقتی احتیاج به پول داشت به الاغ نزدیک میشد، «طلا بریز»ی میگفت؛ آن وقت سکههای طلا مانند باران میبارید. چون همیشه یک کیسه پر از طلا همراه داشت، هر جا میرفت خرید کند، اصلاً گران بودن جنس برایش مهم نبود؛ میخرید.
وقتی مدتی در دنیای خود سیر کرد، به این فکر افتاد که باید پدرش را هم دریابد. الاغ را برداشت و به راه افتاد. در حالی که افسار الاغ را در دست داشت به همان مهمانخانهای رسید
که میز سحرآمیز برادرش عوض شده بود.
صاحب مهمانخانه دستور داد به الاغش رسیدگی کنند و آن را ببندند ولی جوانک گفت: «زحمت نکشید. اسب خاکستری رو خودم میخواهم به اصطبل ببرم و ببندم، چون میخواهم جاشو بدونم.» صاحب رستوران چندان تعجب نکرد، چون میدانست کسی
که اسبش را خودش میبندد، ممکن است وضع مالی خوبی نداشته باشد؛ ولی وقتی دست در جیب کرد و دو سکۀ طلا درآورد و دستور داد بهترین غذاها را برایش تهیه کنند، از تعجب داشت شاخ در میآورد.
در هر حال به دنبال تهیۀ بهترین غذای سفارشی رفت. بعد از صرف غذا، مهمان از وضع صورتحسابش پرسید. صاحب رستوران دو سکه را
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 186صفحه 6