مجله نوجوان 186 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 186 صفحه 6

کرد. پسرک از آنها­ خواست سرجایشان بنشینند. پارچه‏ای آماده کرد و الاغ را به اتاق آورد و گفت: «طلا بریز!» اما از سکه‏های طلا که قرار بود بیفتند خبری نبود. آسیابان بیچاره کلّی شرمنده شد و فهمید که کلکی در کار است. برادر سوم پیش یک خراط رفت تا هنرهای دستی بیاموزد. برادران یکایک برایش نامه‏ای فرستادند و توضیح دادند که زندگی‏شان چگونه می‏گذرد و صاحب آن مهمانخانه چطور ناجوانمردانه رؤیاهایشان را نقش بر آب کرده است. وقتی شاگرد خراط دوره‏اش تمام شد و تصمیم گرفت آن جا را ترک کند، استاد به خاطر قدردانی از زحمات و تلاشهایش کیسه‏ای به او داد و گفت: «بفرما، یه چماق هم توشه.» - چماق به چه دردی می‏خوره؟ - این کیسه جادوییه. اگه کسی مزاحمت شد، فقط بگو: «چماق از کیسه بیرون بیا!» چماق بیرون میاد، رقص کنان به جان شخص می‏افته و تا وقتی که نگی چماق بروو تو، ول کنش نیست. شاگرد از استاد تشکر کرد و رفت. پسرک خراط دم عصر به همان مهمانخانه رسید. کیسه را مقابلش روی میز گذاشت و به میزبان گفت این یکی از عجایب دنیاس. میزبان گوشش تیز شد تا ببیند آن چیست که در دنیا از همه چیز دوست داشتنی‏تر است. فکر کرد: اونم به سادگی صاحب می‏شم. با این حساب تعداد چیزهای عجیبی که دارم به سه کافی ندانست و پول بیشتری خواست. جوانک دست در جیب کرد ولی دیگر سکه‏ای نداشت. گفت: «آقای میزبان، کمی صبر کیند، الان میرم پول میارم.» آن وقت پارچه‏ای برداشت و رفت؛ میزبان نمی‏فهمید این کار چیست. کنجکاو شد؛ به دنبالش رفت و از سوراخ در نگاه کرد. او پارچه را زیر الاغ پهن کرد و گفت: «طلا بریز»! و بعد از لحظه‏ای حیوان شروع کرد به طلا ریختن. مهمانخانه چی فریاد زد: «عجب، هزار سکه طلای ضرب شده! از چنین موجودی نمی‏شه گذشت.» مهمان صورتحساب خود را پرداخت کرد و برای استراحت به اتاق خواب رفت. صاحب رستوران نیمه‏های شب، آرام آرام خود را به طویله رساند. الاغ سحرآمیز را باز کرد و الاغ دیگری جای آن بست. صبح زود جوان الاغش را برداشت و راه افتاد و خیال کرد این همان الاغ طلایی است. سر ظهر به خانه رسید و پدر با خوش رویی تمام از او استقبال کرد و گفت: «خوب، چه خبر پسرم؟» - پدر عزیز، مدتی در خدمت آسیابان بودم. - از این سفر چی عایدت شده؟ - بیشتر از یک الاغ به دست نیاوردم. - الاغ خوبه، برای من از بزی بهتره. - بله، اما این یه الاغ معمولی نیست؛ الاغی طلاییه. اگه بهش دستور بدم «طلا بریز»، این حیوان سودمند، پارچه رو پر از سکه‏های طلا می‏کنه. آن وقت فوری دوید و فامیل را خبر بگویی «طلا بریز»! این حیوان مفید برات سکه‏های طلایی می‏ریزه. - چقدر جالبه. پسرک از استاد کار تشکر و سفرش را آغازکرد. وقتی احتیاج به پول داشت به الاغ نزدیک می‏شد، «طلا بریز»ی می‏گفت؛ آن وقت سکه‏های طلا مانند باران می‏بارید. چون همیشه یک کیسه پر از طلا همراه داشت، هر جا می‏رفت خرید کند، اصلاً گران بودن جنس برایش مهم نبود؛ می‏خرید. وقتی مدتی در دنیای خود سیر کرد، به این فکر افتاد که باید پدرش را هم دریابد. الاغ را برداشت و به راه افتاد. در حالی که افسار الاغ را در دست داشت به همان مهمانخانه‏ای رسید که میز سحرآمیز برادرش عوض شده بود. صاحب مهمانخانه دستور داد به الاغش رسیدگی کنند و آن را ببندند ولی جوانک گفت: «زحمت نکشید. اسب خاکستری رو خودم می‏خواهم به اصطبل ببرم و ببندم، چون می‏خواهم جاشو بدونم.» صاحب رستوران چندان تعجب نکرد، چون می‏دانست کسی که اسبش را خودش می‏بندد، ممکن است وضع مالی خوبی نداشته باشد؛ ولی وقتی دست در جیب کرد و دو سکۀ طلا درآورد و دستور داد بهترین غذاها را برایش تهیه کنند، از تعجب داشت شاخ در می‏آورد. در هر حال به دنبال تهیۀ بهترین غذای سفارشی رفت. بعد از صرف غذا، مهمان از وضع صورتحسابش پرسید. صاحب رستوران دو سکه را

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 186صفحه 6