
داستان
مریم شکرانی
من هم خودم را به یک تیم خارجی
میفروشم!
و مردم گاهی دست میزدند و جیغ میکشیدند. خبرنگارها هم از سر و
کول جمعیّت بالا میرفتند. تا شب توی فرودگاه معطّل شدیم. شکمم به قار و قور افتاده بود و حسابی گرسنهام شده بود. توی دلم به پدرام فحش دادم تا اینکه بالاخره جمعیت پراکنده شد و پدرام با یک کت و شلوار سرمهای رنگ و سه تا حلقه گل سر و کلّهاش پیدا شد. صورت همۀشان از شدّت گرما و ازدحام سرخ سرخ شده بود.
با بیمیلی رفتم نزدیکشان و به پدرام سلام کردم و زیر لب گفتم: «مبارکه». تا پدرام آمد حرفی بزند، عمّه پریا صورتش را به صورت پدرام چسباند
و چِلِپی ماچش کرد. پدرام لوس شد و گفت خیلی گرسنهاش است. مامان با عجله گفت: «بیایید برویم خانۀ ما، شام را مهمان ما باشید.» عمو هادیِ پدرام چشم از مانیتور دوربین دیجیتالش برداشت و گفت: «نه خانم، آقای نابغه امشب میهمان من است، آن هم توی هر رستورانی که خودش انتخاب کند.» عمّه پریا گفت: «پدرام با آقای مدیرتان
عکس گرفتی؟!» آقای
جوادی هم کم مانده
بود پدرام را با آن
هیکل گندهاش
بغل کند و تا در
ماشین بیاورد.بابا
بود که لابد جلوی دوربین کلاس بگذارد و عکسش توی روزنامه قشنگ بیفتد. آقای جوادی شوهر عمّه پریا
هم مشغول صبحت با یک خبرنگار
بود. صدایش را نمیشنیدم ولی حتماً داشت از نابغه بودن پدرام حرف
میزد و میگفت که پسرش توی دنیا لنگه ندارد.
ناگهان وسط آن هیاهو و شلوغی یک خانم صدا قشنگ از پشت بلندگوهای فرودگاه اعلام کرد که پرواز شماره نمیدانم چند پکن به تهران هم اکنون به زمین نشست. صدای شور و هیاهو جمعیت را برداشت. بابا به زحمت خودش را جلو میانداخت تا اوّلین
نفری باشد که حلقۀ گل را به گردن پدرام میاندازد و از بس هول داشت، درز کتش لابه لای جمعیّت جر خورد
و دل من خنک شد!
مامان هم که معلوم نبود با عمه پریا کجا غیبشان زد. من روی یک نیمکت نشسته بودم و منتظر بودم که مامان و بابا زودتر بیایند و برویم خانه و از دست این همه شلوغ پلوغی راحت بشویم. ناگهان شیپور زدند و سرود
ملّی از نمیدانم کجای فرودگاه پخش شد. تا مدّتی همه چیز در هم و برهم و به هم ریخته بود و من دقیقاً نفهمیدم چه اتّفاقی افتاد. فقط از بالای جمعیت نور فلاشهای دوربین غوغا میکرد
همیشۀ خدا از این بچّه المپیادیها و
رتبه اوّلهای کنکور بدم میآمده است! مخصوصاً از این پدرام، پسر عمّه پریا. بابایش دیروز زنگ زد به بابای من
و خواست که ما هم برای استقبال از
پدرام خان همراهشان برویم فرودگاه.
بابا هم یک حلقه گل نارنجی خرید و با
من و مامان راهی مهرآباد شد. اوّلش میخواستم قبول نکنم که همراهشان فرودگاه بروم ولی مامان گفت حتماً
دارم حسودی میکنم. به ناچار من هم رفتم تا از جناب پدرام خان استقبال
کنم! فرودگاه حسابی شلوغ بود. بقیّۀ
بچّه المپیادیها هم هر چی فک و فامیل داشتند به فرودگاه کشانده بودند.
همۀشان هم حلقۀ گل و دستۀ گل
به دست با دوربینهای فیلمبرداری و عکسبرداری که تند و تند همۀ آن لحظههای به ظاهر حسّاس! را ثبت میکرد. از تلویزیون هم آمده بودند و
چند تا خبرنگار بابا و مامان المپیادیها
را سؤالپیچ کرده بودند. با اینکه
تابستان است و آدم انتظار دارد همۀ معلّمها غیبشان بزند ولی کلّی معلّم و
مدیر هم آنجا بودند. عمّه پریا لای جمعیّت وول میخورد و حسابی خوش تیپ کرده بود و کلّی به خودش رسیده
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 186صفحه 28