مجله نوجوان 186 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 186 صفحه 28

داستان مریم شکرانی من هم خودم را به یک تیم خارجی می‏فروشم! و مردم گاهی دست می‏زدند و جیغ می‏کشیدند. خبرنگارها هم از سر و کول جمعیّت بالا می‏رفتند. تا شب توی فرودگاه معطّل شدیم. شکمم به قار و قور افتاده بود و حسابی گرسنه‏ام شده بود. توی دلم به پدرام فحش دادم تا اینکه بالاخره جمعیت پراکنده شد و پدرام با یک کت و شلوار سرمه‏ای رنگ و سه تا حلقه گل سر و کلّه‏اش پیدا شد. صورت همۀشان از شدّت گرما و ازدحام سرخ سرخ شده بود. با بی‏میلی رفتم نزدیکشان و به پدرام سلام کردم و زیر لب گفتم: «مبارکه». تا پدرام آمد حرفی بزند، عمّه پریا صورتش را به صورت پدرام چسباند و چِلِپی ماچش کرد. پدرام لوس شد و گفت خیلی گرسنه‏اش است. مامان با عجله گفت: «بیایید برویم خانۀ ما، شام را مهمان ما باشید.» عمو هادیِ پدرام چشم از مانیتور دوربین دیجیتالش برداشت و گفت: «نه خانم، آقای نابغه امشب میهمان من است، آن هم توی هر رستورانی که خودش انتخاب کند.» عمّه پریا گفت: «پدرام با آقای مدیرتان عکس گرفتی؟!» آقای جوادی هم کم مانده بود پدرام را با آن هیکل گنده‏اش بغل کند و تا در ماشین بیاورد.بابا بود که لابد جلوی دوربین کلاس بگذارد و عکسش توی روزنامه قشنگ بیفتد. آقای جوادی شوهر عمّه پریا هم مشغول صبحت با یک خبرنگار بود. صدایش را نمی‏شنیدم ولی حتماً داشت از نابغه بودن پدرام حرف می‏زد و می‏گفت که پسرش توی دنیا لنگه ندارد. ناگهان وسط آن هیاهو و شلوغی یک خانم صدا قشنگ از پشت بلندگوهای فرودگاه اعلام کرد که پرواز شماره نمی‏دانم چند پکن به تهران هم اکنون به زمین نشست. صدای شور و هیاهو جمعیت را برداشت. بابا به زحمت خودش را جلو می‏انداخت تا اوّلین نفری باشد که حلقۀ گل را به گردن پدرام می‏اندازد و از بس هول داشت، درز کتش لابه لای جمعیّت جر خورد و دل من خنک شد! مامان هم که معلوم نبود با عمه پریا کجا غیبشان زد. من روی یک نیمکت نشسته بودم و منتظر بودم که مامان و بابا زودتر بیایند و برویم خانه و از دست این همه شلوغ پلوغی راحت بشویم. ناگهان شیپور زدند و سرود ملّی از نمی‏دانم کجای فرودگاه پخش شد. تا مدّتی همه چیز در هم و برهم و به هم ریخته بود و من دقیقاً نفهمیدم چه اتّفاقی افتاد. فقط از بالای جمعیت نور فلاشهای دوربین غوغا می‏کرد همیشۀ خدا از این بچّه المپیادیها و رتبه اوّلهای کنکور بدم می‏آمده است! مخصوصاً از این پدرام، پسر عمّه پریا. بابایش دیروز زنگ زد به بابای من و خواست که ما هم برای استقبال از پدرام خان همراهشان برویم فرودگاه. بابا هم یک حلقه گل نارنجی خرید و با من و مامان راهی مهرآباد شد. اوّلش می‏خواستم قبول نکنم که همراهشان فرودگاه بروم ولی مامان گفت حتماً دارم حسودی می‏کنم. به ناچار من هم رفتم تا از جناب پدرام خان استقبال کنم! فرودگاه حسابی شلوغ بود. بقیّۀ بچّه المپیادیها هم هر چی فک و فامیل داشتند به فرودگاه کشانده بودند. همۀشان هم حلقۀ گل و دستۀ گل به دست با دوربینهای فیلمبرداری و عکس‏برداری که تند و تند همۀ آن لحظه‏های به ظاهر حسّاس! را ثبت می‏کرد. از تلویزیون هم آمده بودند و چند تا خبرنگار بابا و مامان المپیادیها را سؤال‏پیچ کرده بودند. با اینکه تابستان است و آدم انتظار دارد همۀ معلّمها غیبشان بزند ولی کلّی معلّم و مدیر هم آنجا بودند. عمّه پریا لای جمعیّت وول می‏خورد و حسابی خوش تیپ­ کرده بود و کلّی به خودش رسیده

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 186صفحه 28