مجله نوجوان 186 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 186 صفحه 29

ندارد...» مامان از توی همان جیلیز و ویلیز به بابا گفت: «زمان ما، بچّه‏ها زیر نور ماه درس می‏خواندند و دکتر می‏شدند، حالا آقا ­واسه ­ما ادا و اطوار در می­آورد!» *** من که فکر می‏کنم زمان مامان اینها درسها خیلی آسان‏تر بوده است وگرنه وقتی معلّم آدم هم نتواند مسأله‏های ریاضی کتاب را حل کند، ما چه گناهی داریم؟! اصلاً همه‏اش تقصیر این پدرام است که هیچ وقت تا حالا نیامده با بچّه‏های فامیل گل کوچیک بازی کند و 24 ساعت خودش را بسته است به آن کتابهای مزخرفش. حالا بگذار من هم یک فوتبالیست بزرگ تو مایه‏های علی دایی و اینها بشوم، اصلاً محل به هیچ کدامشان نمی‏گذارم. اصلاً می‏روم تا من را برای یک تیم خارجی بخرند و دیگر هیچ وقت پیش مامان و بابا بر نمی‏گردم. بگذار من فوتبالیست بشوم... دیگر این سرخوشی و افتخار را برای پدر و مادرش تکرار می‏کند.» مامان دوباره جیلیز و ویلیز بادمجان را از روغن داغ درآورد و گفت: «نه بابا! بچّه المپیادیها که کنکور نمی‏دهند. همین طوری بدون کنکور می‏روند دانشگاه و هر رشته‏ای که دوست دارند درس می‏خوانند.» بابا با عصبانیّت یک چیزی را توی دهانش گذاشت و همان طور با دهان پر گفت: «خاک به سر من کنند با این بچّۀ قشنگم!» من از توی هال داد زدم: «مثل اینکه اون توی مدرسۀ تیزهوشان درس می‏خواند ها! بهترین مدرسۀ کشور. ولی من چی؟! معلم ریاضی ما هنوز فیثاغورس را با صاد می‏نویسد.» بابا هم داد زد: «خوب تو هم اگر راست می‏گویی، می‏خواستی مدرسۀ تیزهوشان قبول بشوی.» من با حرص داد زدم: «مگر همه می‏توانند بروند مدرسۀ تیزهوشان؟! مگر مدرسۀ تیزهوشان همه‏اش چند تا شاگرد می‏خواهد؟!» بابا دوباره داد زد: «پدر جان! من همیشه شانسم داغان بوده! کاری به مدرسۀ تیزهوشان و کندهوشان گفت: «خوب دایی جان، چین چطور جایی بود؟! غذاهای مزخرفشان را هم خوردی یا نه؟!» مامان گفت: «پدرام جان خسته است، بهتر است زودتر برویم...» همه همین­طوری هِی­حرف می‏زدند و جواب خودشان را می‏دادند و به سمت ماشین می‏رفتند. پدرام هم با لب و لوچه‏ای که از سر لوس بودنش آویزان کرده بود، بینشان حرکت می‏کرد و گهگدار زیر لب غر غر می‏کرد. من هم پشت سر همۀشان می‏رفتم. انگار نه انگار اصلاً من وجود داشتم. اگر وسط آن فرودگاه گنده و بی‏در و پیکرگم هم می‏شدم، همه با خیال راحت می‏رفتند سوار پرادوی آقای جوادی می‏شدند و می‏رفتند بدون اینکه اصلاً حواسشان به من باشد. *** مامان بادمجان­ را جیلیز و ویلیز سرخ می‏کرد و به بابا می‏گفت: «ما که از بچّه شانس نیاوردیم. هنوز نمی‏داند پایتخت فرانسه کجاست؟!» بابا گفت: «جوادی را دیدی؟ وسط آن جمعیّت حسابی خر کیف شده بود. خوش به حالش! پس فردا هم همین بچّه رتبۀ اوّل کنکور می‏شود و یکبار

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 186صفحه 29