ندارد...»
مامان از توی همان جیلیز و ویلیز به بابا گفت: «زمان ما، بچّهها زیر نور ماه درس میخواندند و دکتر میشدند، حالا
آقا واسه ما ادا و اطوار در میآورد!»
***
من که فکر میکنم زمان مامان اینها درسها خیلی آسانتر بوده است وگرنه وقتی معلّم آدم هم نتواند مسألههای ریاضی کتاب را حل کند، ما چه گناهی داریم؟! اصلاً همهاش تقصیر این پدرام است که هیچ وقت تا حالا نیامده با بچّههای فامیل گل کوچیک بازی کند و 24 ساعت خودش را بسته است به آن کتابهای مزخرفش. حالا بگذار من هم یک فوتبالیست بزرگ تو مایههای علی دایی و اینها بشوم، اصلاً محل به هیچ کدامشان نمیگذارم. اصلاً میروم تا من را برای یک تیم خارجی بخرند و دیگر هیچ وقت پیش مامان و بابا بر نمیگردم. بگذار من فوتبالیست
بشوم...
دیگر این سرخوشی و افتخار را برای پدر و مادرش تکرار میکند.»
مامان دوباره جیلیز و ویلیز بادمجان
را از روغن داغ درآورد و گفت: «نه
بابا! بچّه المپیادیها که کنکور نمیدهند. همین طوری بدون کنکور میروند دانشگاه و هر رشتهای که دوست
دارند درس میخوانند.»
بابا با عصبانیّت یک چیزی را توی دهانش گذاشت و همان طور با دهان پر گفت: «خاک به سر من کنند با این بچّۀ قشنگم!»
من از توی هال داد زدم: «مثل اینکه اون توی مدرسۀ تیزهوشان درس میخواند ها! بهترین مدرسۀ کشور.
ولی من چی؟! معلم ریاضی ما هنوز فیثاغورس را با صاد مینویسد.»
بابا هم داد زد: «خوب تو هم اگر راست میگویی، میخواستی مدرسۀ تیزهوشان قبول بشوی.»
من با حرص داد زدم: «مگر همه میتوانند بروند مدرسۀ تیزهوشان؟! مگر مدرسۀ تیزهوشان همهاش چند تا شاگرد میخواهد؟!»
بابا دوباره داد زد:
«پدر جان! من
همیشه شانسم داغان
بوده! کاری به مدرسۀ
تیزهوشان و کندهوشان
گفت: «خوب دایی جان، چین چطور جایی بود؟! غذاهای مزخرفشان را هم خوردی یا نه؟!»
مامان گفت: «پدرام جان خسته است، بهتر است زودتر برویم...»
همه همینطوری هِیحرف میزدند و جواب خودشان را میدادند و به سمت ماشین میرفتند. پدرام هم با لب و لوچهای که از سر لوس بودنش آویزان کرده بود، بینشان حرکت میکرد و گهگدار زیر لب غر غر میکرد. من هم پشت سر همۀشان میرفتم. انگار نه انگار اصلاً من وجود داشتم. اگر وسط آن فرودگاه گنده و بیدر و پیکرگم هم میشدم، همه با خیال راحت میرفتند سوار پرادوی آقای جوادی میشدند و میرفتند بدون اینکه اصلاً حواسشان به من باشد.
***
مامان بادمجان را جیلیز و ویلیز سرخ میکرد و به بابا میگفت: «ما که از بچّه شانس نیاوردیم. هنوز نمیداند پایتخت فرانسه کجاست؟!»
بابا گفت: «جوادی را دیدی؟ وسط آن جمعیّت حسابی خر کیف شده بود. خوش به حالش! پس فردا هم همین
بچّه رتبۀ اوّل کنکور
میشود و یکبار
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 186صفحه 29